الصلوة معراج المؤمن


مي روم با جان روشن سوي دوست
در حريم خلوت مينوي دوست

دل پذيراي ظهورش مي كنم
روشن از فيض حضورش مي كنم

بسته ام بر جان خود احرام را
ناظرم آئينه ي الهام را

فارغم ديگر ز كل ماسوا
مي كنم از جان به جانان اقتدا

فيض او جاري است بر من در حضور
گشته ام مستغرق درياي نور

در نمازم اوست در مد نظر
اوست مي بخشد به جان من اثر

اوست مي خواند مرا من نيستم
اوست مي گويد بگو من كيستم

اوست مي خواند مرا سوي نماز
تا ز جان با او كنم راز و نياز

اوست در سير همه آفاق من
اوست در آئينه ي اشراق من

اوست در انفاس جان افزاي من
اوست در ناي من و آواي من

خاليم از خويش و لبريزم ز دوست
در ضميرم بانگ الا هوي اوست

اوست مي خواند مرا در راز من
در نمازم اوست هم آواز من

يار من بي پرده مي خواند مرا
تا شوم آگه ز راز ربنا

با ولايش روشني شد حاصلم
بي ولايش در نماز باطلم

گفتم از جان قل هو الله احد
كيميا شد دل ز انوار صمد

در عروجم محو آيات وِيَم
روشن از نور سماوات وِيَم

رحمت فيضش در انفاس من است
جوشش درياي احساس من است

از دل روشن به جان هوشيار
روح پرهيزم درآميزد به يار

خوش به او پرداخت جان قابلم
فارغ از رنج من و ما شد دلم

جان چو با نور ظهورش روبروست
گفتگو با حضرت رحمان نكوست

اي تو محبوب دل آگاه من
اي تو در من رهنماي راه من

دل «مراد» خويش را بي پرده ديد
خط لا بر صفحه الا كشيد

گفت جان با هم نوائي هاي تو
محو شد چون قطره در درياي تو

با نوايت همنوائي مي كنم
تا ترا دارم خدائي مي كنم

حسن كاظمي مرادي «مراد»

بازگشت