شب وباران ونماز
باز امشب هوس گريه ي پنهان دارم
ميل شبگردي در كوچه ي باران دارم
كسي از دور به آواز مرا مي خواند
از فراز شب بي راز مرا مي خواند
راهي ميكده ي گمشده ي رندانم
من كه چون راز دل مي زدگان عريانم
ابر پوشانده در مخفي آن ميخانه
پشت در باغ و بهار است و مي و افسانه...
خرد خرد، همان به كه مسخر باشد
عقل كوچكتر از آن است كه رهبر باشد
تا كه شيرين كندم كام و برد تشويشم
آن مي تلخ تر از صبر بنه در پيشم...
باز امشب هوس گريه ي پنهان دارم
ميل شبگردي در كوچه ي باران دارم
حال من حال نماز است و دو دستم خالي
راه من راه دراز است و دو دستم خالي
شب و باران و نماز است و صفا پيدا نيست
كه خدايان همه هستند و خدا اينجا نيست
پيش از اين راه صفا اين همه دشوار نبود
بين ميخانه و ما اين همه ديوار نبود
باز امشب هوس گريه ي پنهان دارم
ميل شبگردي در كوچه ي باران دارم
مردم آن به كه مرا مست و غزلخوان بينند
اشك در چشم من است و همه باران بينند
ديده ي مي زده ي ماست كه روشن شده است
جان چنان كرده رسوبي كه همه تن شده است
بگذاريد نسيمي بوزد بر جانم
تا كه از جامه ي خاكي بكند عريانم
دستها در ملكوت و بدنم بر خاك است
ظاهر آلوده ام، اما دل و جانم پاك است
شب و باران و نماز است و هم آواز قنوت
باقي مثنوي ام را بسرايم به سكوت
روانشاد احمد زارعي