معراج دل


كم كمك صبح است و چشمان نيمه باز
چشمه جوشانست و هنگام نماز

مي وزند نوزاد مشرق ونگ ونگ
مي كند بر خواب نوشين، عرصه تنگ

بر تو مي خواند خروس از زير لب
مي پراند خواب دوش از چشم شب

مي رسد بانگ اذان از راه دور
مي زند گل، بوسه بر اندام نور

سهره مي خواند سرود باغ باغ
ژاله مي شويد غبار از روي راغ

خنده مي لغزد به لبهاي تمشك
غنچه مي رقصد به زير بيدمشك

كي دگر هنگامه خوابيدن است
سايه در آيينه خود ديدن است

بايد از اين خانه سوي خم شدن
در دل سجّاده در او گم شدن

گم شوي آنسان كه ماند از تو پوست
پُرشَوي از ياد و نام و عشق دوست

گم شوي كز خود نپرسي كيستي؟
بگذري وز خود نپرسي كيستي؟

لذّت با او شدن، همزيستي است
ورنه باقي، زندگي در نيستي است

بايد از انوار ايمان هاله چيد
جانماز آورد و از آن لاله چيد

لاله ها را دسته دسته بسته كرد
بسته ها را روي هم گلدسته كرد

پس گل و گلدسته را آواز داد
بر فرازش رفت و دل پرواز داد

وان نه پروازي كه پربازي شوي
بلكه پربازي كه خود رازي شوي

بگذري زين جا كه جاي مرده هاست
پركشي آنجا كه اوجش تا خداست

خود زني نقشي كه نامش همدم است
بشكني وين بت كه تارش محكم است

آري آري مي توان اين گونه بود
مي توان عطرآفرين چون پونه بود

مي توان آلوده رخت كهنه سوخت
مي توان از مخمل گل، جامه دوخت

مي توان باغ پرستو آب داد
مي توان بر چشم آهو خواب داد

مي توان دستان ماهي را فشرد
همرهش پس كوچه دريا شمرد

مي توان بر تارك مَه، لانه كرد
تا سحر، گيسوي شب را شانه كرد

مي توان در كام پوپك، شعر كاشت
شعر سرشار خوش پر مهر كاشت

شعر گويائي كه جان پويا كند
آسمان را زير پر جويا كند

شعر دلهايي كه صدها طير داشت
شعر آنجايي كه قرآن سير داشت

جواد جعفري «سها»

بازگشت