سفر


ديوار زندان تن را، مرطوب و مرطوب تر كرد
خيس و نفس گير، شب بود، احساس زرد خطر كرد

شب بود و جغدي كه روي، ديوار زندان نشسته
شب هاي دلگير زندان، را مرد اين گونه سر كرد

ديوار نمناك زندان، تسليم احساس او شد
وقتي كه آن مرد ناخن - هاي خودش را تبر كرد

ديوار زندان ترك خورد، آيين شب خُردتر شد
احساس خورشيدي او سجاده اش را سحر كرد

خورشيد: مُهر... ايستاده، سجاده مفروش جاده
مردي كه قلب خودش را در آسمان غوطه ور كرد

فردا سرود خودش را، در كوچه ها جار مي زد
يعني كه جغد بدآهنگ، از بام زندان سفر كرد

ايمان كرخي

بازگشت