وحشت رؤيايي


لختي تأمل مرد، بي آوايي ام را
يا اين غزل - بانوترين شيدايي ام را -

مي خوانم امشب با تبي آتش گرفته
نذر دل ليلايي هرجايي ام را

شب آمد و لب نوشي و ترسي دوباره
تكرار كردي وحشت رؤيايي ام را

گل نيزه هاي دشت هم جان مي گرفتند
وقتي كه ديدند آن سر سودايي ام را

اي چشم هايت هلهله باران فردا
پايان نمي بينم شب يلدايي ام را

ليلا تقوي

بازگشت