اي مؤذن


من نگاهت كردم و باران گرفت
لحظه هاي آشنايي جان گرفت

تا كه تكبيرت طنين انداز شد
گفتگويم با خدا آغاز شد

در نمازم گريه را رو مي كنم
لحظه هاي وصل را بو مي كنم

بس كه اشك من تلاطم مي كند
چشم، راه خانه را گم مي كند

اي كه مي آيي كنارم با اذان
بي قرارم، لحظه اي با من بمان

قصد عاشق كم شدن در بودن است
شعله را افزودن و افزودن است

عقل، آتش را تماشا مي كند
عشق مي سوزد و حاشا مي كند

تازه مي فهمم كه عاشق بوده ام
من هم از، اول شقايق بوده ام

در نماز، آئينه مطلب مي شود
واژه از معنا لبالب مي شود

در نمازم شعله ورتر مي شوم
عاشق بادم، و پرپر مي شوم

اين نماز، آرامش دلهاي ماست
بهترين حلاّل مشكل هاي ماست

با مؤذن ها تباني كرده ام
تا نمازم را جهاني كرده ام

محمد فرخاني

بازگشت