نمازي ديگر


روح من! اي روح آتشبار من!
مانده ام حيران من اندر كار من!

عمرم از كف رفت و در انديشه ام
اهل دينم يا كه دنيا پيشه ام؟

شور گفتن بي حد و اندازه شد
آرزوي جاودانم تازه شد

آرزوي رستن از ترديدها
پر شدن، لبريز گشتن از خدا

شك مرا فرسود، ايمانم كجاست؟
مايه ي آرامش جانم كجاست؟

آه، صبح و ظهر و شب در هر نماز
بازمي آيد صداي پاي راز

آفتابي از دلم سر مي زند
مرغ دل در بيكران پر مي زند

راكدم، يكباره جاري مي شوم
مثل باران بهاري مي شوم

از شرابي پاك لب تر مي كنم
عشق را يك لحظه باور مي كنم

از مكان خود فراتر مي روم
تا كنار حوض كوثر مي روم

قاضيي در من قضاوت مي كند
شك من را او سياست مي كند

مي زند، بر دار مي آويزدش
سوخته، با باد مي آميزدش

سوخت او، خاكسترش بر باد رفت
نام او هم يكسره از ياد رفت

آه هر دم شعله ي ترديدها
مي وزد بر خرمن هستي ما

هر نفس زخمي به روحم مي زنند
آه! اين عفريتها رويين تنند

واي مغز استخوانم سوخته
بس كنم ديگر، زبانم سوخته

باز هم بانگ اذان برخاسته
جوششي از عمق جان برخاسته

باز دل در سوز و سازي ديگر است
باز هم وقت نمازي ديگر است...

ب - آزادي

بازگشت