شور حضور


به هنگام سحر با شوق پرواز
شدم با پاي دل در خلوت راز

خداجويان دشت سبز ايمان
عيان ديدم كنار بحر عرفان

وضو مي ساختند از نور حكمت
صعودي داشتند از طور حكمت

به محراب سپيد و ارغواني
صف اندر صف در اوج كامراني

چراغ لاله ها پرتوفشان بود
زمين در زير پاي اختران بود

به پا شور و حضوري بود در جمع
درخشان چهره ها چون پرتو شمع

كه خورشيد از خجالت بود پنهان
به پيش پرتو انوار ايمان

نماز اين مركب رهوار افلاك
رها مي كرد جان از عالم خاك

هزاران سرو ناز راست قامت
ز قد قامت به پا كرده قيامت

بهاري كرده احوال دل خويش
نهاده مرهمي بر اين دل ريش

احمد فرهنگ

بازگشت