نماز و صلوات بر مهدي (عج)


فاضله محترمه، سيده جليله، بانو علم الهدي اهوازي مي گويد:
سال 1366 شمسي بود، شنيدم كه امام جمعه شهر آبادان شب شنبه در مسجد صاحب الزمان سخنراني دارند، به خيال اينكه مسجد صاحب الزمان جمكران است، به اتفاق دوازده نفر از بانوان آباداني كه عده اي از علويات و بقيه غير علويه بودند، وانتي را كرايه كرديم و به طرف مسجد جمكران رهسپار شديم، وقتي آنجا رسيديم، پياده شديم، ماشين رفت و ما متوجه شديم در مسجد كسي نيست و جمعيتي وجود ندارد. از خادم مسجد پرسيدم: سخنراني امام جمعه آبادان كجاست؟
او اظهار بي اطلاعي كرد. فهميدم اشتباه شده و مسجد صاحب الزمان مقصود مسجدي است به همين نام در جوي شهر و ما اشتباه كرديم. گفتم: حالا كه آمده ايم و اين توفيق يارمان شده داخل مسجد برويم و نماز امام زمان (عج) را بخوانيم.
رفتيم و آداب مسجد را به جا آورده و نماز صاحب الامر (عج) را خوانديم و بيرون آمديم. هوا سرد و كمي باراني و تاريك بود. ترس و وحشت وجود ما را گرفته بود و مي گفتيم: چه كنيم؟ ماشين نبود مقداري مانديم ماشين نرسيد.
من «علويه علم الهدي» به بقيه خانم ها پيشنهاد كردم: هر كدام صد مرتبه صلوات براي سلامتي امام زمان (عج) بفرستيد تا وسيله پيدا شود.
هنوز ذكر صلوات را تمام نكرده بوديم كه از دور چراغ موتوري پيدا شد، كم كم نزديك شد، دو نفر بودند، يكي با موتور رفت و ديگري آقاي اهل علم سيدي بود كه نزديك ما پياده شدند.
دستمالي داشتند كه چند كتاب داخل آن دستمال بود. رو كردند به ما و فرمودند: ديشب شب جمكران بود، شما امشب آمديد.
ما جريان اشتباه خودمان را گفتيم، يكي از خانم ها خواست حرفي بزند، من گفتم: ساكت باش! اين آقا سيد و بني عم من است، نكند حرفي بي معنايي بزني!
در همين حال ماشين وانتي چراغ زد و به طرف جمع ما نزديك شد. اين سيد صدا زدند: حاج محمد! بيا اينجا.
وانت نزديك ما شد و توقف كرد. اما ما راننده را نديديم، مثل اين كه راننده نداشت. سيد به خانم ها فرمود: سوار شويد!
و خود سيد درب پشت ماشين را باز نمود و خانم ها پشت وانت باز سوار شدند. يكي از خانم ها گفت: اين خانم (علم الهدي) مبتلا به پادرد است، اگر امكان دارد جلو سوار شود.
چون نمي تواند پايش را بلند كند.
سيد بلافاصله جعبه اي را از كنار جاده، آماده برداشتند و زير پاي سيده نهاده فرمودند: حالا مي تواند سوار شود. و روي خود را برگرداندند كه نگاه نكنند تا خانم ها سوار شوند، وقتي همه سوار شديم، درب پشت را بستند و خود جلو تشريف بردند. بين راه يكي از خانم ها آهسته به من علم الهدي گفتند: اي كاش قيمت را طي كرده بوديم، اگر مقدار زيادي گفت چه كنيم؟
ناگهان صداي سيد از جلو ماشين بلند شد، سه مرتبه فرمود: صلواتيه، صلواتيه، صلواتيه!
و ما خجالت كشيديم.
مقابل پمپ بنزين آذر كه منزل يكي از خانم ها بود رسيديم و گفتيم: همه اينجا پياده مي شويم.
صدا زديم: لطفاً نگه داريد!
ماشين توقف كرد، آن سيد پياده شدند و درب عقب ماشين را انداختند و ما به راحتي پياده شديم.
فرمود: اگر جاي ديگر بخواهيد برويد، اشكال ندارد.
گفتيم: نه! همه اينجا پياده مي شويم.
صدا زدند: حاج محمد! خدا خيرت بدهد، تو هم كار داري، برو به كارت برس!
ماشين حركت كرد و ما در همان حال متوجه شديم، سيد نيست! همه به هم نگاه كرديم و پرسيديم: آقا كجا رفت؟
هيچ كدام آقا را نديديم و ماشين هم پيدا نبود. فهميدم عنايت قطب دايره ي عالم امكان امام زمان ارواحنا فداه بوده كه ما را به مقصد رسانيدند.
نويسنده گويد: اين داستان را در شب دهم ذي القعده الحرام مطابق با بيست و يكم فروردين 1374 جناب حجة الاسلام آقاي سيد محمدباقر موسوي پدر عروس خانم علم الهدي نوشته و در دسترس ما قرار دادند. (1)

پاورقي

1- شيفتگان حضرت مهدي (عج)، ج 2، ص 335.

بازگشت