بانوي مستجاب الدعاء


در جواهر الكلمات نهاوندي، ص 63، آورده است كه:
زني پارسا و باجمال به راهي مي رفت، جواني او را ديد دلباخته او گرديد و دنبال او رفت.
آن بانو چون اين را ديد به كنيز خود گفت: برو به آن مرد بگو كه چرا از پي ما مي آيي و از اين آمدن چه مقصودي داري؟
جوان گفت: تا ديده من تو را ديد دلم هفت اندام مرا وداع گفت و با تو مي آيد و من بي دل چگونه زندگاني توانم كرد!
آن بانو گفت: من شوهري ندارم، روا داري كه حلال تو باشم؟
جوان گفت: البته.
بانو در خانه رفت و به او گفت چندان توقف كن تا من كسي را بخوانم كه ميان ما و تو عقد كند و صيغه نكاح جاري كند.
جوان بر در خانه نشست، بانو داخل خانه شد، وضو گرفت، سجاده افكند و دو ركعت نماز به جاي آورد و گفت:
«الهي! خلقتني في اجمل صورة و جعلت جمالي فتنة؛ يعني خدايا! مرا در بهترين صورت خلق فرمودي و جمال مرا فتنه و امتحان قرار دادي، من ديگر زندگاني نمي خواهم!
اين را گفت، روي به قبله كرد و وفات نمود. آن جوان همانطور بر در خانه منتظر بود كه ناگاه آواز گريه و شيون از آن سراي بلند شد، جوان داخل خانه گرديد و پرسيد: چرا گريه مي كني؟
كنيزك با چشم گريان گفت: اي جوان! آن بانو كه تو مي خواستي او را تزويج كني جان به حق تسليم نمود و عروسي خود را بدان عالم برد.
جوان شنيد، اشك از ديده باريد، سر بر آستانه خانه گذارد و آهي از جگر سوخته برآورد و شعري گفت و نعره اي زد و بي هوش گرديد، چون او را حركت دادند ديدند از دنيا رفته، پس هر دو را غسل داده به خاك سپردند.
همان شب هر دو را به خواب ديدند كه در بهشت بر تخت تكيه كرده و جام مودت بر كف نهاده و مي گفته اند:

تركنا الفجور في دار الفناء
فنزلنا القصور في دار البقاء

بازگشت