عزيزخانم، عزيز (خاطره - 20)


در مدرسه بچه ها از نماز حرف مي زدند. دعا بلد بودم؛ اما هيچ وقت نماز نخوانده بودم و نمي دانستم چه طور بايد آن را به جا بياورم. در خانه ي ما كسي اهل نماز نبود. پدرم و مادرم آن قدر گرفتار بودند كه گاهي فراموش مي كردند به امور من رسيدگي كنند و گاه مي شد كه من مدت ها در خانه تنها مي ماندم، تا اين كه عزيزخانم به خانه ي ما آمد. عزيزخانم پرستار بود و در اصل آمده بود كه در نبود پدر و مادرم از من مواظبت كند.

روز جمعه بود كه به خانه ي ما آمد. چهره اش فوق العاده مهربان بود. ظهر هنگام چادر سفيد و زيبايي سرش كرد و سجاده ي مخملي سرمه اي رنگي را پهن كرد كه رويش يك مهر زيبا بود با عكس برجسته ي يك مسجد، نه، انگار يك بارگاه. واي! چه تسبيح زيبايي داشت، مثل طلا مي درخشيد. وقتي به نماز ايستاد ياد بچه هاي كلاس افتادم. مدتي مات به عزيزخانم نگاه كردم. وقتي نمازش تمام شد و ديد كه چگونه با اشتياق نگاهش مي كنم، به رويم لبخند زد. با خوشحالي



[ صفحه 46]



گفتم:«عزيزخانم به من هم نماز را ياد مي دهي؟» و او خوشحال تر از من سرش را به علامت مثبت تكان داد.

از آن روز به بعد عزيزخانم، كارش را شروع كرد. خوشحال بودم و پيش بچه هاي مدرسه به خودم مي باليدم كه من هم دارم نماز ياد مي گيرم. عزيزخانم جايگاه ويژه اي در قلبم پيدا كرد. با آمدنش زندگي ام تغيير كرد و از اين رو به آن رو شد. روزها همين طور از پي هم مي گذشتند تا اين كه...

روزي از مدرسه به خانه آمدم؛ ولي خبري از عزيزخانم نبود. از مادرم پرسيدم كه كجاست. با اخم از من خواست كه ديگر هيچ وقت سراغ او را نگيرم. اشك در چشمانم حلقه بسته بود. منتظر يك تلنگر بودم كه با صداي بلند گريه كنم. نمي دانستم چه كنم. من عزيزخانم را دوست داشتم و تازه، آموزش سلام نماز هم مانده بود. در يك شرايط نامساعد تصميم گرفتم نماز بخوانم. بلافاصله وضو گرفتم و به نماز ايستادم.

بعد از نماز عجيب احساس آرامش مي كردم. در آخر نماز نمي دانستم چه بگويم، آرام به طرف راست و بعد به چپ نگاه كردم و گفتم: «سلام». فقط همين. بعد گريه ام گرفت و از خداوند خواستم عزيزخانم را به من برگرداند.

يك هفته بعد وقتي از مدرسه برگشتم عزيزخانم در را به رويم باز كرد. آه چه قدر خوشحال شدم. او مي گفت فقط به خاطر تو برگشته ام.


بازگشت