آمين پدر (خاطره - 19)


هفت سال بيشتر نداشتم كه پدرم به رحمت ايزدي پيوست. در طول مراسم، همه اين اخلاق پدرم را مي ستودند كه مرحوم هيچ وقت نمازش را ترك نكرد، هميشه در صف اول نماز جماعت بود و نماز شبش ترك نمي شد.

وقتي اين حرف ها را شنيدم با خودم عهد كردم بزرگ كه شدم هيچ وقت نمازم را ترك نكنم. كم كم به اين فكر افتادم كه نماز را ياد بگيرم. البته گاهگاهي پشت سر پدرم به نماز مي ايستادم؛ اما نماز سكوت؛ مثل بچه ها. حالا بايد خودم روي پاي خودم مي ايستادم.

وقتي فكرم را با روحاني محلّ در ميان گذاشتم، از آن استقبال كرد. هر روز بعد از مدرسه پيش او مي رفتم تا هم قرآن ياد بگيرم و هم نمازم را كامل كنم.

اولين بار نصفه هاي شب بود كه نماز خواندم. بعد از نماز وقتي دعا مي كردم به نظرم مي رسيد پدرم هم آمين مي گويد.

از آن روزها چهل سال مي گذرد و من تا كنون هيچ وقت نمازم ترك نشده و سعي مي كنم علاوه بر آن نماز شبم را نيز ادا كنم.



[ صفحه 45]




بازگشت