پشت مبل (خاطره - 18)


ما در خانه ي پدربزرگم زندگي مي كرديم. پدربزرگ من مرد فوق العاده ثروتمندي بود. شايد همين ثروت باعث شده بود كه او از خداوند دور شود. در خانه ي او كسي حق نداشت نماز بخواند و يا حرفي از امور ديني بزند؛ چون عصباني مي شد اما بر عكس او، پدرم مرد متديّني بود. او يك مبارز بود و كم تر در خانه مي ماند. حتي يك روز پدربزرگ براي هميشه او را از خانه بيرون كرد. برگرديم به خاطره ي اولين نماز من...

آن روز در خانه ي ما جشن بزرگي برپا بود، روز تولّد من بود، آن روز 13 ساله مي شدم. من بزرگ شده بودم و به تكليف رسيده بودم. از لحظه اي كه بيدار شده بودم دلهره ي عجيبي داشتم؛ چون مي بايست براي اولين بار نماز بخوانم. از يك ماه قبل، پيش روحاني محل طريقه ي خواندن نماز را ياد گرفته بودم؛ ولي مشكل بزرگي داشتم. نمي دانستم نمازم را كجا بخوانم. هر كجا كه مي خواندم، پدربزرگم مي فهميد. به ناچار رفتم پشت مبل ها، جانمازم را پهن كردم و نمازم را خواندم و



[ صفحه 43]



عجيب اين جاست كه هيچ كس متوجه من نشد. دقيقاً به ياد دارم كه نماز ظهر بود.

شيريني نماز اوّلم را هنوز هم احساس مي كنم. خدا مي داند ميل دروني به نماز و ترس از پدربزرگ، در دلم چه غوغايي برپا كرده بود.

بعد از نماز خيلي تند جانمازم را جمع و آن را در گوشه اي مخفي كردم و بعد به اتاق پذيرايي بازگشتم، ولي در مقابلم صحنه اي را ديدم كه در جا خشكم زد. پدربزرگم روي همان مبلي كه من پشت آن نماز خوانده بودم نشسته بود. با ترس نزديك و نزديك تر رفتم. عرقي سرد تمام بدنم را گرفته بود. آرام صدا زدم:«پدربزرگ»؛ ولي او عكس العملي نشان نداد، فهميدم خواب است. نفس راحتي كشيدم و خدا را شكر كردم.



[ صفحه 44]




بازگشت