هديه ي اول صبح (خاطره - 17)


هر وقت زن همسايه به خانه ما مي آمد از دختر يكي از همسايه ها كه اسمش زهرا بود تعريف مي كرد. زهرا هفت سال بيشتر نداشت ولي هم نماز مي خواند و هم قرآن.

وقتي از زهرا تعريف مي كردند از خودم خجالت مي كشيدم. آخر من هشت سال داشتم و نماز نمي خواندم. (البته هنوز نماز برايم واجب نشده بود) تا اين كه تصميم گرفتم من هم نماز بخوانم.

نماز خواندن را بلد بودم فقط بايد اراده مي كردم، يك اراده ي قوي.

يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم، بسته ي كادو شده اي توجه مرا جلب كرد. هديه اي بود براي من. با خوشحالي بازش كردم و ديدم يك جانماز مخملي بسيار زيبا است با يك مهر و تسبيح و يك چادر نماز سپيد با گل هاي قرمز و سبز.

چه قدر خوب، آدمي وقتي اراده مي كند با خدا باشد، خداوند چه زود الطافش را متوجه بنده اش مي كند. از شوقِ هديه هاي زيبايم، همان روزنمازم را شروع كردم و يادم نمي آيد تا به الآن نمازم راترك كرده باشم.



[ صفحه 42]




بازگشت