نمازي به جماعت (خاطره - 15)


من چون در سنين پايين شروع به خواندن نماز كردم؛ خاطره ي اقامه ي اوّلين نمازم را به ياد ندارم. اما بگذاريد از اقامه ي اولين نماز جماعتم با شما حرف بزنم.

ده ساله بودم كه به محله ي جديدي اسباب كشي كرديم. با اين كه جدايي از دوستان و هم محله اي ها برايم سخت بود اما ته دلم از يك چيز خوشحال بودم و آن اين بود كه تقريباً يك خيابان بالاتر از منزل جديدمان مسجد بزرگي قرار داشت. در محله ي قبلي، مسجد كمي دور از منزل بود و من به غير از روزهاي جمعه كه با پدرم به نماز جمعه مي رفتم، در هيچ نماز جماعتي شركت نمي كردم. روز اسباب كشي من و خواهرانم همگي سخت مشغول كار بوديم. ناگهان مادرم داد زد:«بچه ها وقت نماز است.» ناگهان به يادم افتاد كه با دوستان جديدم قرار گذاشته ايم براي نماز به مسجد برويم. اصلاً حواسم نبود، در حالي كه چشمانم به ساعتم بود، با عجله از خانه بيرون زدم. با تمام وجود به طرف مسجد مي دويدم. بايد هر طور شده خودم را به نماز جماعت



[ صفحه 37]



مي رساندم. اما انگار اين خيابان تمام شدني نبود. تمام توان و انرژي ام را در پاهايم جمع كردم و سريع تر از قبل دويدم؛ اما يك لحظه نمي دانم چه شد، تا خواستم به خود بيايم با سر توي جوي كنار خيابان افتادم. تمام لباس هايم كثيف شده بود. با ناراحتي به انتهاي خيابان نگاه كردم. گلدسته هاي مسجد انگار به من چشمك مي زدند. بلند شدم دوباره دويدم؛ اما اين بار به طرف خانه.

به خانه كه رسيدم خواستم فقط لباس هايم را عوض كنم؛ اما مادر مجبورم كرد كه حمّام كنم. در عرض سه يا چهار دقيقه حمام كردم و دوباره تمام توانم را در پاهايم جمع كردم و به طرف مسجد دويدم. وقتي به كنار در اصلي مسجد رسيدم دوستانم را ديدم كه با روحاني محل از مسجد بيرون مي آمدند.

با ديدن اين صحنه اشك از چشمانم جاري شد. دير رسيده بودم. وقتي حاج آقا حال و هواي مرا ديد، مرا به داخل مسجد برد. آن جا گوشه ي مسجد پيرمردي زيباروي نشسته بود. مرا پيش او برد و گفت:«سيد، اين جوان به نماز جماعت نرسيد. تو هم كه به نماز جماعت نرسيدي، بيا با اين جوان نماز را به جماعت بخوان.»

سيّد امام شد و من هم به او اقتدا كردم و فقط خدا مي داند كه چه قدر از خواندن آن نماز لذت بردم. نمازمان كه تمام شد سيّد برگشت و با من دست داد و گفت:«قبول باشه.» با تعجب به او نگاه كردم و حرفي نزدم. نمي دانستم چه بگويم. از رفتار سيد تعجب كردم. به پشت سرم نگاه كردم. ديدم نزديك به بيست نفر پشت سر من و سيّد به نماز ايستاده اند. از قرار معلوم اين افراد مسافر بودند و از شهر مي گذشتند و وقتي



[ صفحه 38]



نزديك مسجد مي رسند توقف مي كنند تا نماز بخوانند و چون مي بينند نماز جماعت برپاست به سيّد اقتدا مي كنند.

از خوشحالي نمي دانستم چه كار كنم. با همه شان دست دادم. 52 سال از آن روز مي گذرد و من تا به حال همه ي سعي و تلاشم اين بوده كه نمازم را در مسجد و با جماعت اقامه كنم.



[ صفحه 39]




بازگشت