كسي تكانم داد (خاطره - 14)


شب از نيمه گذشته بود. دلشوره ي عجيبي داشتم. هيجان زده بودم و خواب به چشمانم راه نمي يافت.

از رختخواب برخاستم و كنار پنجره رفتم و كنار گلدان گل سرخ نشستم و چشمانم را به آسمان دوختم و با خود گفتم: «فردا...»

فردا نُه ساله مي شدم و صبح قرار بود كه اولين نماز واجبم را بخوانم. فردا براي من روز بزرگي بود. روزي كه تغيير بزرگي در زندگي من و نوع اعمالم رخ مي داد. همين طور فكر مي كردم و با خودم حرف مي زدم. شب انگار تمام شدني نبود. ستاره ها در دوردست ها سوسو مي زدند و چشمان من انگار با خواب ميانه اي نداشت. تصميم گرفتم تمام ستاره ها را بشمارم. در حالي كه به ديوار كنار پنجره تكيه زده بودم، شروع كردم: يك، دو، سه، چهار... نمي دانم تا چند شمردم كه خوابم برد. در خوابي ناز بودم كه احساس كردم كسي تكانم مي دهد. چشمم را كه باز كردم كسي اطرافم نبود. اما نه... صداي اذان مي آمد. با خوشحالي دويدم به طرف حياط و وضو گرفتم و بعد رو به قبله، روي



[ صفحه 35]



جانماز ايستادم و نيّت كردم. تا اين جا مي دانم كه نيّت كردم و بعد احساسي عجيب مانند يك منبع بسيار بزرگ و قوي مرا به خود جذب مي كرد. انگار در آسمان ها سير مي كردم و انگار مرا فراخوانده باشند. عجيب سبك شده بودم. دلم سر تا سر محبت شده بود و قلبم در سينه به شدّت مي تپيد. آن هم فقط براي خدا.



[ صفحه 36]




بازگشت