دست هاي سنگين (خاطره - 11)


اوايل انقلاب بود و كشور ما هم تازه رنگ و بوي اسلامي به خود گرفته بود. با اين حال كسي در منزل ما نماز نمي خواند. آن روزها پنج يا شش سال بيشتر نداشتم. وقتي صداي اذان از مسجد محله مان به گوش مي رسيد دوان دوان به پشت بام خانه مان مي رفتم و روي يك چهار پايه قديمي مي ايستادم و در حالي كه دست هايم را روي گوشم مي گذاشتم، با صداي بلند فرياد مي زدم:«الله اكبر... الله اكبر... لااله الاالله...»

همين چند كلمه را بيشتر بلد نبودم و همين طور كلمات را تا تمام شدن اذان تكرار مي كردم.

يك روز وقتي اذان تمام شد و خواستم از چهارپايه پايين بيايم، دستي روي شانه هايم سنگيني كرد. به سرعت برگشتم. پيرمرد همسايه بود. از طريق پشت بام خانه شان به پشت بام ما آمده بود. او را دوست داشتم، چون هر وقت مرا مي ديد، لبخندي زيبا تحويلم مي داد.

مثل هميشه لبخندي زد و گفت: «خيلي دوست داري اذان بگويي؟»



[ صفحه 33]



بعد كمي مكث كرد و گفت: «دوست داري اذان را به تو ياد دهم.» با خوشحالي قبول كردم. او همان جا روي چهارپايه نشست و شروع به اذان گفتن كرد و من با دقت گوش كردم و...

هر روز قرارمان روي پشت بام خانه ي ما بود. او مي آمد، هم خواندن نماز را به من ياد مي داد و هم گفتن اذان را.

چند ماه بعد روزي از پدر و مادرم اجازه گرفت تا مرا با خود به مسجد ببرد. در مسجد مرا پشت تريبون برد و چون نزديك اذان بود، به من گفت:«پنج دقيقه صبر كن و بعد اذان بگو.» ابتدا كمي صبر كردم و بعد شروع كردم. مردمي كه در مسجد نشسته بودند مرا با تعجّب نگاه مي كردند، آخر من هنوز به مدرسه نمي رفتم. بعد از اذان كنار پيرمرد همسايه به نماز ايستادم. من بزرگ شده بودم.

شيريني نماز اوّلم را هنوز هم احساس مي كنم. بعد از هر نمازي كه مي خوانم به شوق شيريني نماز اوّل مي انديشم. نماز خواندن به موقع و مدام من باعث شد كه پدر و مادرم نيز كم كم به نماز روي آورند و اهل نماز شوند.



[ صفحه 34]




بازگشت