شيطنت خواهر كوچولو (خاطره - 11)


اولين نمازم را در شش سالگي خواندم. نماز عصر بود. دو ماهي مي شد كه به طور شبانه روز زحمت كشيده بودم و طرز خواندن صحيح نماز را ياد گرفته بودم.

آن روز دلهره عجيبي داشتم. مي ترسيدم كه مبادا وسط نماز ذكري يا آيه اي از يادم برود. تا نيّت كردم احساس خوبي به من دست داد. چه قدر شيرين و زيبا بود. يك جور خاصّي بودم. آيات همين طور يكي پس از ديگري بر زبانم جاري مي شد و ركوع و سجود و...

پس از نماز آرام روي سجاده نشسته بودم كه ناگهان صداي شكستن اشيايي به گوشم رسيد و به همراه آن دردي در پشتم احساس كردم، صداي گريه ام به هوا برخاست. پدرم كه بيرون نشسته بود و گاهگاهي به داخل سرك مي كشيد و مواظب من بود به طرفم دويد و مرا از روي جانماز بلند كرد و تكّه هاي شكسته نعلبكي را از پشتم جمع كرد.

خواهر كوچولوي شيطانم تمام نعلبكي ها را روي كمرم شكسته بود تا بخندد؛ولي شيطنت او مرا تا دو روز از خواندن نماز محروم كرد.



[ صفحه 31]




بازگشت