نماز خانوادگي (خاطره - 10)


هر گاه پدر، دستانش را بالا مي برد و محكم و رسا مي گفت: «الله اكبر» من همچنان به او نگاه مي كردم. نگاهم كه به دست و پاي خودم مي افتاد، اشك از چشمانم جاري مي شد. چه قدر دوست داشتم مثل پدر و داداش محمود وضو بگيرم و نماز بخوانم ولي روي ويلچر بودم و نه دستانم خوب حركت مي كرد و نه پاهايم.

گاهي كه پدر غم را در چهره ام مي ديد، مي گفت: «تو كه 11 سال بيشتر نداري و نماز هم هنوز بر تو واجب نشده؛ چرا غصه مي خوري؟»

من نيز در جواب مي گفتم:«اما اگر اين طور است پس چرا داداش محمود هشت سال دارد و نماز مي خواند!»

اين ها را كه مي گفتم پدرم غمگين مي شد و سرش را پايين مي انداخت.

يك روز پدر وقتي به خانه آمد با صداي بلند مرا صدا زد. گفت: «بيا لب حوض.» و من هم با ويلچر تا لب حوض رفتم. پدر آستين هايش را



[ صفحه 29]



بالا زد و وضو گرفت و بعد گفت: «از اين به بعد تا آخر عمر در وضو گرفتن كمكت مي كنم. بعد از آن هم خدا بزرگ است. حالا آستين هايت را بالا بزن.» و خودش در حالي كه دكمه هاي آستين مرا باز مي كرد از من پرسيد: «نماز كه بلدي؟»

در حالي كه از شوق لبخند از لبانم دور نمي شد. گفتم «بله». وضو گرفتيم و با هم داخل خانه شديم. پدر جانمازش را پهن كرد و يك ميز هم جلوي ويلچر من گذاشت و مُهر زيبايي را هم روي آن قرار داد و گفت: «من نماز مي خوانم. تو هم به من اقتدا كن.»

مادر و برادرم كه شاهد ماجرا بودند به ما ملحق شدند و همه با هم نماز جماعت خوانديم. اشك بود كه همين طور از چشمانم جاري مي شد. تمام سلول هاي بدنم يكصدا زمزمه مي كردند: خدايا تو را سپاسگزارم كه لذت نماز خواندن را از من نگرفتي.



[ صفحه 30]




بازگشت