پسر مثل پدر (خاطره - 9)


پدرم هميشه براي صيد ماهي به دريا مي رفت. او مرد سالخورده اي بود كه كمرش هميشه درد مي كرد. براي همين مجبور بودم به همراه پدرم به دريا بروم. پدر عادت هاي عجيبي داشت. وقتي تورهاي سفيد را پهن مي كرديم و براي كمي استراحت به ساحل برمي گشتيم، او نماز مي خواند؛ آن هم با صداي بلند، آن قدر كه من به راحتي همه كلمات و ذكرهايش را مي شنيدم.

من هم بدون اين كه پدر متوجه شود پشت سر او به نمازمي ايستادم و هر چه پدر مي گفت تكرار مي كردم و در ذهنم ثبت مي كردم. تا اين كه يك روز پدرم به شدت مريض شد و چون هيچ درآمدي غير از صيادي نداشتيم من تنهايي به دريا زدم. با اين كه 12سال بيشتر نداشتم ولي تمام فوت و فن صيادي را مي دانستم. براي همين پدر بدون اين كه ترديدي داشته باشد مرا به دنبال روزي فرستاد.

آن روز، روز عجيبي بود. اولش كمي ترس و دلهره داشتم؛ اما دل به دريا زدم و به تدريج در آرامش دريا آرام يافتم.



[ صفحه 27]



تورها را به زحمت پهن كردم و براي استراحت به ساحل برگشتم. روي يك تخته سنگ رو به دريا نشستم و به فكر فرو رفتم. ناگهان به ياد نماز پدرم افتادم. بلافاصله وضو گرفتم و به نماز ايستادم. وقت، وقت نماز يوميّه نبود. دو ركعت نماز مستحب به جا آوردم. آن لحظه يكي از زيباترين لحظات عمرم بود. آن روز خداوند روزي فراواني به ما عطا كرد. خدايا تو را براي نمازي كه به جا آوردم و ماهي هاي فراواني كه به من عطا كردي بي كران سپاس مي گويم.



[ صفحه 28]




بازگشت