بر بلنداي تل خاك (خاطره - 7)


من اولين فرزند خانواده هستم. بعد از ساليان دراز، نذر و نيازهاي فراوان پدر و مادرم اجابت شد و خدا مرا به آن ها داد. والدينم براي اداي دين خود تصميم گرفتند كه مرا به حوزه بفرستند تا علم دين بياموزم. براي همين از بچگي تحت تعليم و تربيت پدر و يكي از علماي بزرگ شهرمان قرار گرفتم و به ياد دارم كه حدود شش يا هفت ساله بودم كه اولين نمازم را خواندم. عجب نمازي!

من و پدرم با الاغ پيرمان به بوستان مزرعه ي خربزه ارباب مي رفتيم و به كار زراعت مشغول مي شديم. يك روز كه براي برداشت محصول به مزرعه رفته بوديم، نزديكي هاي ظهر، پدر نگاهي به آفتاب انداخت و با صداي بلند و رسا گفت: «پسرم وقت نماز است، اذان بگو.»

براي لحظه اي خجالت كشيدم، پدرم چند باري مرا در حين تمرين اذان ديده بود، براي همين دوست داشت آن روز من اذان بگويم. نگاهي به اطراف انداختم. تل خاك كوچكي در آن نزديكي ها بود. دوان دوان به طرف آن رفتم و بر بلنداي تل ايستادم و اذان گفتم و بعد



[ صفحه 23]



براي اولين بار پشت سر بزرگ ترها به نماز ايستادم. نمي دانيد چه احساس خوشايندي به من دست داده بود. انگار كه دلم از جا كنده شد و به جاي بسيار وسيعي وصل شد؛ به جايي نوراني و سراسر معنويت.



[ صفحه 24]




بازگشت