احساس غرور (خاطره - 4)


هر روز كنار دار قالي رو به قبله مي ايستادم و مادرم همان طور كه قالي مي بافت، تمام آيات و ذكرهاي نماز را يكي پس از ديگري مي خواند و من هم تكرار مي كردم. كم كم نماز را ياد گرفتم؛ اما در خواندن حمد و سوره مشكل داشتم. شايد هم شجاعتش را نداشتم.

يك روز مادرم گفت: «دخترم، امروز خودت تنهايي نماز بخوان.من هم مواظب هستم. هر وقت نوبت به خواندن حمد و سوره رسيد با صداي بلند مي گويم و تو بعد از من بخوان.» با خوشحالي جانمازم را پهن كردم و به نماز ايستادم. در ركعت اول با همراهي مادرم حمد و سوره را خواندم؛ اما در ركعت دوم بعد از حمد هر چه منتظر ماندم مادرم چيزي نگفت. هر چه سرفه مي كردم و آيه آخر سوره حمد را با صداي بلند مي خواندم كسي جوابم را نمي داد. آخر با گريه داد زدم: «پس چرا نمي گين؟» مادرم كه تمام حواسش به قالي بود، يكدفعه به خودش آمد و با دستپاچگي شروع به خواندن سوره كرد و من هم



[ صفحه 19]



نمازم را ادامه دادم. نمازم كه تمام شد مادرم با مهرباني گفت:«قبول باشه.»

و خدا مي داند كه در آن لحظات چه قدر احساس غرور مي كردم.



[ صفحه 20]




بازگشت