پير دانا (خاطره - 1)


هر روز گوسفندان همسايه ها را جمع مي كردم و آن ها را براي يافتن اندك علوفه اي به صحرا مي بردم. يادم مي آيد آن روزها غير از من چوپان ديگري هم گوسفندان خانِ ده بالا را به صحرا مي آورد. او مرد پير و دنياديده اي بود. اوايل، زياد آبمان در يك جوي نمي رفت و گاهي به خاطر حفظ حريم با هم دعوا مي كرديم. آخر گوسفندان او هميشه مزاحم گوسفندان من مي شدند؛ اما كم كم با هم دوست شديم.

يك روز متوجه شدم نماز مي خواند. خيلي دوست داشتم خواندن نماز را ياد بگيرم. به همين خاطر از او درخواست كردم كه طريقه ي نماز خواندن را به من هم ياد دهد و او با خوشرويي تمام پذيرفت.

اولين نمازم را در ده سالگي، پشت سر دوست پير و دانايم خواندم. از آن وقت تا به حال هيچ وقت نمازم را ترك نكردم؛ چرا كه نماز آرامش بخش دل من است.



[ صفحه 14]




بازگشت