نماز امام زمان در جمكران


سيد مهدي رجايي مولف كتاب «در محضر دوست» مي گويد:

در زمان تحرير اين كتاب، در روز جمعه شانزدهم ماه جمادي الآخر سال هزار و چهارصد و شانزده هجري قمري صبح زود بعد از نماز صبح عازم مسجد جمكران شدم، سوار ماشين سواري شدم، وقتي كه ماشين به راه افتاد، با فردي كه بغل دستم بود آغاز سخن نمودم، در اثناي صحبت به من گفت: من بيست و پنج سال است كه خادم و كفشدار مسجد جمكران هستم.

گفتم: خوشا به سعادتت كه عمرت را در چنين جايي سپري مي كني، و كفشدار زوار و عاشقان امام زماني، و ان شاء الله در اين مدت طولاني كفش مبارك آن حضرت(عليه السلام)را در مقابل ايشان جفت كرده اي.

گفت: آري! چنين است، حال كه شما چنين گفتيد، من داستان خودم را براي شما نقل مي كنم.

در حالي كه در كلامش صدق و راستي و اخلاص را مي ديدم گفت: من بيست و سه سال قبل شبي از شب ها در منزل خود خوابيده بودم، در عالم رؤيا ديدم كه من مردم، آمدند و مرا در تابوت گذاشتند، و به سوي قبرستان بردند، تا آن كه وارد قبرستان شدم، و من ناظر تمام جريانات از اول مردنم



[ صفحه 69]



بودم. تا آن كه پس از انجام مراسم، مرا در قبر گذاشتند و روي آن را خاك ريخته و پوشاندند، و قبر مقداري در و ديوار آن رطوبت داشت، و با پوشاندن آن تاريك و ظلمات شد كه چشم، چشم را نمي ديد، و من احساس ترس عجيبي كردم، و هيچ راه فراري نداشتم، و هر آن مي خواست نفسم بگيرد. ناگاه از پاي قبر ديدم كسي نزد من آمد، و مقداري با من ملاطفت كرد، يك مقداري آرامش پيدا كردم، خواست با من صحبت كند، گفتم: اول شما يك پنجره اي به بيرون باز كنيد تا من نفسي بكشم.

گفت: نمازهايت را خوانده اي؟

گفتم: آري.

گفت: نماز شب مي خواني؟

گفتم: آري.

گفت: به نماز جماعت مي روي؟

گفتم: آري. و از اين نوع سؤال ها از من كرد.

سپس گفت: اگر گناه نكني چيزي بر تو نيست.

گفتم: مرا از اين جا خلاص كن و نجاتم بده.

گفت: چه مي گويي تازه اول كار است، حال تو را در قبر چنان فشار دهند كه گوشتت از استخوانت جدا شود، من به جزع و فزع افتادم، و خواهش كردم كه من طاقت آن را ندارم، در اين حال با وحشت از خواب بيدار شدم و قدرت راه رفتن نداشتم.

با حال ضعف و ناتواني و بي حالي خود را به اول خيابان چهارمردان رساندم، و ايستگاه جمكران قبلا آن جا بوده، سوار ماشين شدم و به طرف مسجد جمكران، و در اين انديشه بودم كسي را پيدا كنم و تعبير خواب خود



[ صفحه 70]



را از او بپرسم، و شغل من در آن روزها كفشداري مسجد بود، و هنوز مسجد جمكران به اين صورت فعلي نبود؛ بلكه همان حالت سابق كه يك شبستان كوچك و صحن كوچك و ايواني كه در كفشداري بود.

بعد از ورود به مسجد وارد كفشداري شدم، ديدم سيد جواني گندمگون و بسيار نوراني و زيبا در ايوان كفشداري تنها مشغول نماز است، و حدود پانزده نفر در داخل شبستان مسجد مشغول نماز هستند، بعد از قرار گرفتن پشت ميز كفشداري، آن آقايي كه در ايوان نماز مي خواند، مرا به خود جلب كرد، و با كمال توجه و وقار مشغول نماز بود.

با خود گفتم: از اين سيد تعبير خواب خود را مي پرسم، و چشم از او برنمي داشتم، محو جمال او شده بودم، گفتم: كفش هاي او را آماده كنم، هر وقت خواست برود آماده باشد، و در ضمن هر وقت خواست كفشش را بگيرد، مچ دست او را بگيرم و تعبير خواب را از او بخواهم، در قفسه نگاه كردم يك جفت كفش ديدم، به نظرم آمد كفش سيد باشد، رنگ آن كفش ها طوسي و جنس آن مخمل بود و در وزن مانند ورق كاغذي بود و هيچ سنگيني نداشت، من تعجب كردم، دو دست را روي كفش ها گذاشتم و شش دانگ حواس خود را جمع كرده بودم كه مبادا برود.

بعد از انجام نماز، آمد و خواست كفش هايش را بگيرد، دستش را گرفتم، و عرض كردم: ديشب خوابي ديدم چنين و چنان، برايم تعبير كنيد.

فرمود: چند سال داري؟

گفتم: چهل سال.

فرمودند: تا چهل سال ديگر ان شاء الله محفوظي، اما بعد از چهل سال مواظب باش كه راست بروي.



[ صفحه 71]



گفت: گريه مرا گرفت، يك آني سر خود را روي ميز كفشداري گذاشتم، سپس سر بلند كردم، كسي را نديدم، و هر چه به اين طرف و آن طرف نظر انداختم، سيد را نديدم، اميدوارم آن جناب امام زمان عليه السلام باشد.

گفت: بعد از اين واقعه چنان خدا قوتي به من داد، بعد از آن ضعف و ناتواني كه در بدن من بود، و من تك و تنها تيرآهن هاي شانزده را به بالاي بام مي بردم، و در اين مدت هر چه از آقا امام زمان عليه السلام خواستم، خدا به من داد. (ناقل قضيه مي گويد): از نام ايشان پرسيدم، گفت: نام من مشهدي كمال است.



[ صفحه 72]




بازگشت