استوارتر از كوه در برابر طاغوت زمان


بعد از شهادت امام رضا عليه السلام و آمدن مأمون از خراسان به بغداد، روزي



[ صفحه 26]



مأمون به شكار مي رفت. در راه به كودكاني برخورد كه مشغول بازي بودند. امام جواد عليه السلام (كه در سن كودكي بود) نيز در كنار آنها ايستاده بود، بچه ها با ديدن مأمون (و دار و دسته اش) از آن جا گريختند، اما امام عليه السلام - كه آثار بزرگي در سيمايش مشهود بود - از جاي خود حركت نكرد. خليفه به او نزديك شد و پرسيد: تو چرا نرفتي؟! فرمود: اي امير! من نه راه را تنگ كرده ام و نه جرمي مرتكب شده ام كه بترسم و گمانم هم اين است كه تو با بي گناهان كاري نداري، لذا در جاي خود ايستادم!

مأمون پرسيد: اسمت چيست؟ فرمود: محمد، پرسيد: پسر كي؟ فرمود: پسر علي بن موسي الرضا عليه السلام. مأمون بر امام هشتم رحمت فرستاد و از جا رفت، از شهر كه دور شد يكي از بازهاي شكاري خود را در پي دراجي فرستاد، بعد از مدتي طولاني، همان باز در حالي كه ماهي كوچك زنده اي در منقار داشت بازگشت.

مأمون سخت شگفت زده شد، ماهي را در دست خود گرفت و از همان راه قبلي بازگشت. در اين بار نيز به محل بازي بچه ها كه رسيد همه ي آنها به جز محمد بن علي، امام جواد عليه السلام فرار كردند. خليفه به امام عليه السلام نزديك شد و گفت: اي محمد! در دست من چيست؟ حضرت - با الهام الهي - فرمود: خداوند با اراده خويش در درياي قدرت خود ماهيهايي آفريده كه بازيهاي شكاري شاهان آنان را شكار مي كنند و آنها با اين ماهيها سلاله ي اهل بيت نبوت را آزمايش مي كنند.

مأمون كه سخت متعجب شده بود، مدتي طولاني به حضرت نگاه كرد و آن گاه گفت: حقا كه تو فرزند رضا عليه السلام هستي.

لا تكونن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا.

برده ديگري مباش كه خدايت تو را آزاد آفريده است. [1] .



[ صفحه 27]




پاورقي

[1] داستانهايي از زندگاني امامان شيعه عليهم السلام، ص 163.


بازگشت