ترس از زندگي


مهدي عزيزي

مدتي بود كه مسؤول خريد بوفه ي يگان بودم. گاهي كه مي خواستيم براي خريد به شهر برويم مشكل كمبود راننده داشتيم. البته هم راننده كم بود و هم تعدادي از راننده ها مي ترسيدند كه در جاده رانندگي كنند. با توجه به ديدي كه دشمن بر جاده داشت، تردّد وسايل نقليه بسيار خطرناك بود. يك روز يكي از راننده ها قبول كرد با توجه به خطرات موجود، به عنوان راننده ي همراه من بيايد.

در راه با او در مورد مسائل ديني صحبت كردم و به او گفتم كه اگر ما براي دفاع از دين آمده ايم، ديگر ترس معنايي ندارد و نبايد دلهره داشت.

در جاده خيلي آتش سنگين نبود و ما توانستيم به راحتي به شهر برسيم. در شهر مقداري وسايل مورد نياز را خريداري كرديم و بعد به يك لبنياتي مراجعه كرديم و مقداري ماست هم خريديم.

سوار بر ماشين، چند متري، شايد حدود 15 متر از لبنياتي دور شده بوديم كه خمپاره بزرگي خورد وسط اين كارگاه نسبتاً بزرگ و به طور



[ صفحه 172]



وحشتناكي منفجر شد و رفت روي هوا. من و راننده خيلي شانس آورديم. در برگشت با راننده صحبت كردم و به او گفتم اگر 2 دقيقه ديرتر حركت كرده بوديم، به شهادت رسيده بوديم و يا مجروح مي شديم.

از فردا آن راننده مسجدي شد و نه تنها از رانندگي نمي ترسيد كه هر روز داوطلبانه جهت خريد به شهر مي آمد. بعد از آن علاوه بر صحبت در ماشين، در مسجد نيز همصحبت خوبي پيدا كرده بودم.



[ صفحه 173]




بازگشت