ريسمان الهي


جانباز شيميايي رضا ميان آبادي

بهمن ماه سال 1360 همراه 20 نفر از دوستان شاهرودي به موقعيت المهدي نزديك شهر بستان اعزام شديم. بعد از چند روز رفتيم چزابه. آن جا ما به سنگرسازي مشغول بوديم؛ چرا كه احتمال حمله ي عراق بسيار زياد بود.

در ميان ما برادر معلمي بود به نام مسعود طاهري. وي داراي روحيه اي بسيار عالي بود. صورتي نوراني و اخلاقي حسنه داشت و هميشه در حال نماز و عبادت بود. يك روز به شوخي به او گفتم: «آقا مسعود! اين قدر نماز و دعا مي خواني، نَكُنه مي خواهي خدا يك طناب برات بندازه پايين و تو را بكشه بالا پيش خودش.»

ايشان با آن حالت معنوي خودش جواب داد: «ما كجا،خدا كجا؟ عاشقي بايد دو طرفه باشه. يه دست و پايي مي زنيم، شايد خدا دلش رحم بيايد و دست ما رو هم بگيره.»

يك روز بعد از نماز مغرب و عشا قرار شد كه در سنگرها نگهباني بدهيم. من و مسعود با هم از ساعت 12 تا 2 بامداد در يك سنگر نگهبان



[ صفحه 124]



بوديم. ناگهان ديدم مسعود از من در حال حلاليّت طلبيدن است و گفت كه فردا شهيد مي شوم. گفت اگر چيزي نگويي بقيه حرف هايم را هم مي زنم، و به دنبال حرف هاي خود گفت: «فردا اول تير به قلب من مي خورد و بعد از چند قدم تيري به سر من اصابت مي كند و آن ريسماني را كه مي گفتي شايد خدا از روي رحمتش برايم بيندازد.» فردا همان طور شد. در جلو چشمانم دو تير، يكي به قلب و يكي هم به سرش اصابت كرد و چند ماهي هم جنازه اش در چزابه بود تا بعداً او را آوردند.

من باورم نمي شد كه رابطه ي ايشان با خدا آن قدر نزديك شده باشد كه به بركت آن نمازها و ارتباطها از نحوه ي شهادتش هم با خبر شده باشد.



[ صفحه 125]




بازگشت