خضوع و تواضع


ابراهيم مظفري

سال 1363 قبل از عمليات بدر در انديمشك بوديم. در يك قسمت از اردوگاه زيلو پهن شده بود و به عنوان نمازخانه استفاده مي شد. از آن جايي كه تعداد زيلوها كم بود تعدادي از برادران بايد روي زمين مي نشستند و زيراندازي نداشتند.

يك روز بعد از نماز و هنگامي كه در حال دست دادن با دوستان بودم، وقتي برگشتم ديدم اخوي عرب [1] بر روي زمين نشسته و در حال دعاست. من بلند شدم كه جايم را با او عوض كنم. گفت من جلو نمي آيم. و وقتي ديد باز هم اصرار مي كنم گفت من نمي آيم جلو و اگر باز هم اصرار كني من مي روم، چون حاضر نيستم جاي تو را بگيرم و در جاي تو نماز بخوانم. و بعد در ادامه گفت: «اين كه من روي زمين نشسته ام و نماز مي خوانم اشكالي ندارد چون همه ما از خاك آمده ايم و باز هم بايد به همين خاك برگرديم.»



[ صفحه 121]




پاورقي

[1] ايشان فرمانده مخلص، شجاع، فداكار و با صفاي ما بودند، كه به شهادت رسيدند.


بازگشت