وضوي بي سر


منصور فضلي

صبح يكي از روزهاي بعد از عمليات فتح المبين براي نماز از سنگر بيرون آمديم. رفتيم تا از تانكري كه چند متري سنگر ما بود وضو بگيريم تا نماز بخوانيم.

به سرعت شروع به وضو گرفتن كرديم. وضعيت خطرناك بود و ما زير بمباران شديد و گلوله باران خمپاره ها و توپ ها بوديم.

در يك لحظه با صداي شنيدن سوت و انفجار توپ و تانك، همگي در حالي كه دست هايمان را بالا زده بوديم و در حال وضو گرفتن بوديم، به روي زمين خيز برداشتيم. وقتي بلند شديم با اين كه سر و صورتمان گِلي شده بود و خاك آلود، ولي ما قصد كرديم دوباره وضو بگيريم.

وقتي چند لحظه اي كوتاه گذشت و گرد و غبار فرو نشست و خطر رفع شد ديديم يكي از دوستان وضوي خون گرفته است. او در حالي كه سر در بدن نداشت و بدنش به شدت در حال تكان خوردن بود آستين هايش بالا و خيس بود. او آخرين تكان هايش را خورد. همه



[ صفحه 109]



منقلب شدند و با ذكر «يا حسين» پيكر بي جانش را در حالي كه سر در بدن نداشت به عقب بردند و بقيه وضو گرفتيم تا وضو و نمازمان بدون «او» باشد.



[ صفحه 110]




بازگشت