شكوه از دوستان


ناصر گرزين

اواخر جنگ در خدمت يكي از تيپ هاي تكاور دريايي بودم. براي استقرار در يكي از گردان ها به جزيره ي لازك رفته بوديم. به دلايلي خاص بسيار ناراحت و نگران بودم و از نظر روحيه در وضع خوبي قرار نداشتم.

يك شب در خواب، شهيد طوسي جانشين لشكر 25 كربلا را ديدم. بلافاصله از او پرسيدم محمدحسن كجاست؟ من اسم او و برادر زنده يادش محمدحسين را اشتباه گرفته بودم. او در جواب گفت من خودم محمدحسن هستم. كمي كه دقت كردم ديدم بسيار نگران و مشوش است. علت اين نگراني زياد را از او پرسيدم؛ چرا كه اين شهيد بزرگوار در سخت ترين و بدترين شرايط خنده بر لب داشت و انساني بسيار صبور و مقاوم بود.

در جواب من با اندوه بسيار زيادي گفت: «چرا بَر و بچّه ها (منظورش بچه هاي لشكر و دوستان ما بود) نماز جماعت نمي خوانند و نمازهايشان را فرادا مي خوانند؟»



[ صفحه 99]




بازگشت