عبادت در كوه


ابوالفضل عباسي

يكي از رزمندگان شوخ طبع مي گفت رفتم جبهه. از آن جا كه با حال و هواي جبهه آشنا نبودم خيلي چيزها برايم عجيب بود. روز اول دقايقي مانده به اذان مغرب رفتم داخل نمازخانه. ديدم از همان قبل از اذان، نمازخانه شلوغ است. نماز كه خواندم ديدم اي بابا هنوز هم بعد از دقايقي كه گذشته و نماز تمام شده عده زيادي مانده اند. بسياري از افراد حاضر هم در سجده بودند. من هم گفتم بروم سجده و به هر حال كارها و عباداتي را كه انجام مي دهند، ياد بگيرم. متوجه شدم كه يك نفر دارد مرا صدا مي زند. گفت: «اخوي همه رفته اند و كسي نمانده. پاشو پاشو.» بله من در سجده خوابم برده بود.



[ صفحه 90]




بازگشت