جا ماندن از قافله ي شهدا


سيد محمد حسيني

سال 1365 ما در منطقه حاج عمران، حوالي پيرانشهر بوديم. روزي به همراه چند نفر از رزمندگان رفتيم به شهر نقده و در اين مرخصي كوتاه كمي با هم شوخي هاي زباني نه چندان مناسب كرديم. كمي كه گذشت برگشتيم پادگان. در بين رفقاي ما، برادراني بودند كه خيلي اهل دل بودند و با عبادات خالصانه خود بعضاً در شرف شهادت قرار گرفته بودند. آنان مقدمه ي شهادت را كه ترك گناه و انجام واجبات است، به خوبي مراعات مي كردند. خود را در حضور يار مي ديدند و كوچك ترين كاري برخلاف خواسته ي خداوند انجام نمي دادند. نمازهاي عارفانه را قامت مي بستند و نماز آن ها باعث مي شد از كوچك ترين گناه هم بيمه شوند.

خلاصه، شبِ آن روز كه ما رفته بوديم مرخصي، من در خواب ديدم كه قطاري به طَرف ما مي آيد. وقتي كه از دوستان سؤال كردم قطار چيست؟ گفتند آمده تا شهدا را ببرد. با توجه به وضعيت خاص منطقه و اين كه اصلاً منطقه ي ما طوري بود كه جايي براي حمله ي دشمن نداشت من



[ صفحه 80]



تعجب كردم كه چه طور اين رزمندگان شهيد شده اند. آن قدر قطار، شهيد در خود جا داد كه حتي در سالن هاي آن هم ديگر جايي نبود. من هم سوار شدم ولي مأمور قطار آمد و با عصبانيت مرا پياده كرد و قطار راه افتاد. دنبال قطار دويدم و سوار شدم.

به اولين شهيدي كه در راهروي قطار بود رسيدم. خود را بر روي او انداختم و گفتم: «چرا مرا نمي بريد؟» او جواب داد: «مگر رفتار و گفتار ديروزت در نقده يادت رفته كه چه گفتي و چه كردي؟» و دقيقاً از حرف هاي شوخي روز قبل ما مطلع بود.

شهيد پيشاني مرا بوسيد و گفت: «ببخشيد ولي پياده شو برو.»

فردا شب همان صحنه ي خواب ديشب به وجود آمد. نيروهاي دشمن با عمليات هلي برد به منطقه و مقر ما در مهران حمله كردند و تعداد زيادي از دوستان شهيد شدند.

اگر نمازهاي ما هم طوري بود كه نمي گذاشت مرتكب گناهي بشويم، ما هم سوار قطار شهدا مي شديم و نزد پروردگار خود مي رفتيم.



[ صفحه 81]




بازگشت