دو بار نماز صبح


نعمت الله عباسي

اين خاطره مربوط مي شود به خرداد ماه سال 1360. در آن ايام به همراه دو نفر ديگر از برادران به عنوان مسؤولان دسته هاي يك گروهان در خدمت جنگ و انقلاب بوديم. محل استقرار ما شهرك دارخوين بود. در واقع اين محل مقري بود جهت استراحت و تجهيز نيروها.

به طور كلي در بين نيروها هميشه افراد شوخ طبع وجود داشتند كه اتفاقاً يكي از اين فرمانده ي دسته ها هم داراي همين ويژگي و روحيه بسيار خوب بود. اسم كوچكش را به خاطر ندارم؛ اما فاميل او پرهازي بود كه بعدها شهيد شد. در بسياري مواقع ديده مي شد كه اين شهيد بزرگوار با ديگر رزمنده ها يك جا جمعند و مشغول صحبت هستند. اغلب صحبت هايشان با خنده نيز همراه بود.

يك روز صبح تازه صداي اذان به گوش مي رسيد كه من از خواب بيدار شدم. ابتدا رفتم سراغ بچه هاي رزمنده دسته ي شهيد پرهازي تا آن ها را براي نماز بيدار كنم. تعدادي را صدا كردم و عده اي هم خودشان



[ صفحه 73]



بيدار شده بودند و يا اين كه با اين سر و صدا از خواب بيدار شدند. از قيافه هايشان معلوم بود كه سؤالي دارند و در واقع همه متعجب بودند. بلافاصله بعد از چند لحظه خودشان به حرف آمدند كه ما يك بار نماز صبح خوانده ايم، كه البته خودشان فهميدند چه خبر است.

بله شهيد بزرگوار پرهازي حول و حوش ساعت 2 بامداد بچه ها را براي نماز صبح بيدار كرده بود و چون همگي خسته بودند، متوجه ساعت هم نشده بودند. دو ركعت نماز صبح خوانده و خوابيده بودند. ولي چاره اي نبود. همگي بلافاصله بيدار شدند و وضو گرفتند و مشغول نماز صبح واقعي شدند.



[ صفحه 74]




بازگشت