نماز با صفا


حسن رحيمي

كربلاي پنج بود. بنده به عنوان راننده در منطقه حضور داشتم. خبر دادند همه ي نيروها آماده باش هستند؛ ولي در آن مقر به من گفتند كه كلاه آهني كم است و شما برويد از خرمشهر كلاه بياوريد. نيروها تجهيز شدند و عده اي سوار ماشين من شدند. در راه به مقري تاكتيكي كه از استحكام خوبي برخوردار بود رسيديم. دوباره نيروها را سوار كردم و چون نمي شد چراغ ها را روشن كرد با چراغ خاموش حركت كرديم. در راه، ماشين با يك تانك خودي برخورد كرد و آسيب ديد. دوباره آمديم مقر تاكتيكي و يكي از نيروها را كه راه را بلد بود همراه برديم، چون از ستون عقب مانده بوديم و من راه را بلد نبودم. رسيديم به محلي كه بچه ها آن جا توقف كرده بودند و آن جا بود كه بلدچي گفت من ديگر راه را بلد نيستم.

خلاصه با زحمت خود را رسانديم به جزيره ي بُوارين. نيروها را پياده كردم و راهنما هم رفت. به من گفتند تو برگرد عقب.

من ديدم نمازم در حال قضا شدن است. به همين دليل تيمّم كردم و



[ صفحه 71]



در داخل ماشين در حال رانندگي نماز مغرب را خواندم. خمپاره در دو طرف ماشين به زمين مي خورد و گاهي سرم مي خورد به فرمان. جاده ناهموار و پُر دست انداز بود. در حال دنده عوض كردن مي گفتم اهدنا الصراط المستقيم؛ در حال فرمان پيچاندن مي گفتم صراط الذين انعمت عليهم و...

نزديك كربلا بودم و حال و هواي معنوي آن را حس مي كردم. از طرفي جاده، جاده ي شهدا و ياران با وفاي خميني بود. اين ها دست به دست هم داد تا نماز مغربم را كه عاشقانه ترين نماز عمرم بود بخوانم.

بعد از چند لحظه رسيدم به منطقه اي امن تر و آن جا نماز عشا را خواندم.



[ صفحه 72]




بازگشت