نماز در زير آوار


محمد حياتي

ما در يك سنگر چهار نفره بوديم. موقعيت سنگر ما طوري بود كه زير يك تپه را كنده بوديم و آن جا را به عنوان سنگر انتخاب كرده بوديم. جنس خاك تپه ها آهكي بود و هر وقت كه باران مي آمد از سقف سنگر آب مي چكيد و داخل سنگر مي ريخت. ما به كمك يك مقدار پلاستيك جوي آبي درست كرده بوديم و آب را به بيرون هدايت مي كرديم.

يكي از همسنگرهاي ما فردي بود مخلص و بسيار مقيّد به نماز. هر روز صبح او زودتر از همه بيدار مي شد و ما را هم براي نماز بيدار مي كرد و ما هيچ گاه نتوانستيم كه او را براي نماز بيدار كنيم و او هميشه جلوتر از ما بود.

بعد از نماز به سجده مي رفت و با گريه هايش ما را منقلب مي كرد.

يك روز در حالت خواب و بيداري بودم و رفيق ما هم در حال نماز بود. به ناگاه صدايي آمد و من فكر كردم گلوله ي دشمن است و به همين دليل خيلي سريع از سنگر رفتم بيرون. ولي بعد از خروج ديدم تپه در



[ صفحه 64]



حال ريزش است و بعد از چند لحظه با صداي بلند كُل سنگر فرو ريخت. چند لحظه اي صبر كردم ولي دوستم بيرون نيامد. رفتم در داخل سنگر خراب شده ولي با نهايت تعجب ديدم كه او هم چنان در حال نماز خواندن است و مقدار زيادي خاك و آوار به روي او ريخته است.

او آن چنان گرم صحبت با خدا بود كه حاضر نشده بود نمازش را قطع كند. او را از زير آوار آوردم بيرون؛ ولي از تعجب مات و مبهوت شده بودم.



[ صفحه 65]




بازگشت