اشتباه بزرگ


سيد اسماعيل موسوي

من در دوران نوجواني يعني 17 يا 18 سالگي توفيق حضور در جبهه را پيدا كردم. حقيقتش در بحث نمازهاي نافله و مستحبي مثل نماز شب زياد اطلاعاتي نداشتم.

يك شب در يك كانال بسيار نزديك به دشمن نگهبان بودم كه خوابم برد. در حالت خواب و بيداري بودم كه از ترس خشكم زد. فكر كردم اين فردي كه در حال نزديك شدن به من است از نيروهاي دشمن است و از غفلت من استفاده كرده و قصد اسير كردن مرا دارد. همين فكر باعث ترس شديد من شد. ولي وقتي نزديك نزديك شد، ديدم از بچه هاي خودي است و وقتي متوجه شد خوابم برده از من خواست كه به عقب برگردم.

در آن اوضاع و احوال اصلاً از نظر رواني در وضعيت خوبي نبودم. به همين دليل به محلي كه براي برگزاري نماز برپا شده بود (در محل استقرار نيروهاي خودي و عقب تر از آن كانال) رفتم تا بخوابم. تازه خوابم برده بود كه با صداي شيون و زاري از خواب پريدم. ديدم يكي



[ صفحه 32]



از دوستان نزديكم در حال گريه با صداي بسيار بلند است. من كه كنترل اعصابم را از دست داده بودم با پرخاش و سر و صدا به او معترض شدم.

علت ناراحتي من هم به خاطر فكر اشتباهم بود. من گمان كرده بودم او دلش براي خانواده اش تنگ شده و به همين دليل به او گفتم تو كه طاقت تحمّل دوري از خانواده و شهرت را نداري چرا به منطقه آمده اي؟ فردا برگرد عقب.

فردا كه حالم بهتر شده و به اعصاب خودم مسلط شدم، فهميدم چه اشتباهي كرده ام. بله او در حال مناجات با خداوند و نماز خواندن بود و اصلاً متوجه حضور من هم نشده بود. هنوز هم هر وقت او را مي بينم به ياد آن شب مي افتم و كلي شرمنده مي شوم.



[ صفحه 33]




بازگشت