آوازي در سحر


كاظم مقدس

يكي از شهدا به نام شهيد محمد لطفي داراي يك ويژگي بسيار جالب بود. او يكي دو ساعت مانده به اذان صبح برمي خاست. يك پارچه مي انداخت روي دوشش و شبيه چوپان ها مي شد. او شروع مي كرد به خواندن چند بيت شعر و كم كم همه از خواب بيدار مي شدند و جهت نماز شب آماده مي شدند:



شب خيز كه عاشقان به شب راز كنند

گِرد دَرِ باب دوست پرواز كنند

هر جا كه دري بود به شب دربندند

الاّ در دوست را كه شب باز كنند



آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند

فرزند و عيال و خانمان را چه كند

ديوانه كني هر دو جهانش بخشي

ديوانه ي تو هر دو جهان را چه كند





[ صفحه 16]



بعد از مدتي حسينيه پر از انسان هاي عاشق مي شد و مي ديدي كه آن ها مشغول نماز شب و عبادت مي شدند. البته اين اقدام شهيد لطفي اعتراض هيچ كس را در بر نداشت بلكه همه خوشحال هم مي شدند و خدا را شكر مي كردند كه در كنار چنين انسان هاي مخلصي زندگي مي كنند.



[ صفحه 17]




بازگشت