درچه وقتي نماز شب


يكي از طلاب شاگرد عالم جليل القدر شيخ جعفر نجفي واسطه اي را قرار داد كه دختر شيخ را خواستگاري كند براي او، آن واسطه صبحگاه به محضر درس شيخ حاضر شد چون شيخ بسيار باابهت بود او هر وقت كه مي خواست پشنهاد طلبه را به عرض شيخ برساند شرمنده مي شد و خجالت مي كشيد و عرق شرم بر رخسارش جاري مي شد، درس كه تمام شد با خود گفت اين پيغام را به شيخ نمي رسانم و از كار خود پشيمان شد، با اين فكر حركت كرد كه دنبال كارش برود ناگاه شيخ متوجه او شد و فرمود بنشين با تو كاري دارم مجلس كه خلوت شد شيخ فرمود ترا حاجتي است بگو، او شرمنده شد و عرض كرد حاجتي ندارم، شيخ فرمود حاجتي داري آن را بگو كه برآورده خواهد شد، با خود انديشيد چون شيخ اين مطلب را برآورد بهتر اين است كه براي خودم پيشنهاد كنم عرض كرد از دختر شما خواستگاري مي كنم، شيخ دست او را گرفت و به اندرون خانه برد دخترش را به او تزويج كرد و عقد بست، در همان شب اتاقي براي او خالي كرد و مجلس زفاف و عروسي برگزار شد چون نيمي از شب گذشت شيخ به در خانه ايشان آمد آن دو را صدا زد كه برخيزيد براي شما آب گرم آورده ام غسل نمائيد و به شب زنده داري و نماز شب مشغول شويد. [1] .



[ صفحه 205]




پاورقي

[1] قصص العلماء ص 195.


بازگشت