يحيي پيامبر چه كرد


زكريا عليه السلام هر وقت موعظه مي كرد اگر پسرش يحيي در مجلس بود سخن



[ صفحه 201]



جهنم و عذاب آتش نمي گفت، روزي بر فراز منبر قرار گرفته بود به اطراف نگاهي كرد و يحيي را نديد، گفت: اكنون كه يحيي در مجلس نيست مردم را از عذاب خدا بترسانم، اتفاقا يحيي پيغمبر عبا را بسر كشيده و در گوشه اي نشسته بود، زكريا او را نديد، فرمود: اي مردم، حبيبم جبرئيل مرا خبر داد كه در جهنم كوهي است از آتش كه نامش سكرانست، در وسط آن كوه ميداني است كه نام آن ميدان غضبان است و در آن ميدان چاههائي از آتش آفريده شده، درازاي آن چاهها به درازاي يكصد سال راه است و در آن چاهها صندوقهائي از آتش آفريده شده، و در آنها مارهائي آفريده شده و نيز عقربهائي در آن جا است كه هرگاه به كسي نيش بزنند تا هفتاد سال دردش آرام نمي شود، ناگهان ديدند يحيي از جا پريد و دست بر سر زد و داد كشيد و گفت: واسكرانا واغضبانا، واي از سكران و غضبان، عجب از سكران و غضبان، بي خبر بودم، سخنراني زكريا بهم خورد و از منبر پائين آمد به خانه آمد به همسرش گفت: «واطلبي ولدك فإني تخوفت أن لا نراه، به جستجوي يحيي برو مي ترسم او را ديگر نبيني، امروز بي خبر از اين كه يحيي در مسجد است سخن از جهنم گفتم، يحيي از جا پريد و بر سر زد و فرياد كشيد از مسجد بيرون شد، مادرش حركت كرد و به جستجوي يحيي رفت، مادر از يك طرف، پدر از طرف ديگر روانه ي صحرا شدند و از شباني سراغ او را گرفتند، گفت: يحيي را كه نمي شناسم اما جواني ساعتي پيش از اين جا گذشت، پدر و مادر پاي برهنه در صحرا دويدند او را ديدند كه پاها را ميان آب گذاشته ديدگانش را به آسمان دوخته و عرض مي كند و عزتك يا مولاي لاذقت بارد الماء حتي أنظر إلي منزلتي منك، پروردگارا هرگز آب سرد ننوشم تا مقام



[ صفحه 202]



و جايگاه مرا در رستاخيز نشان ندهي، تا اطمينان خاطر پيدا نكنم آرام نمي گيرم، مادر آهسته از پشت سر آمد او را در بغل گرفت او را سوگند داد كه مادر جان نمي توانم ترا به اين حال ببينم ترا به حق شيري كه از اين پستان خورده اي بيا به خانه رويم دو روز تمام است كه تو غذا نخورده اي تا اين كه براي تو آش عدس بپزم، پذيرفت، با مادر به سوي خانه آمد، آش عدس خورد گرسنه بود زياد هم خورد خوابش برد به عادت هر شب كه برمي خواست شب زنده داري مي كرد ديرتر بيدار شد فنودي في منامه يا يحيي أردت دارا غير داري، يحيي گويا خانه اي از خانه ي من بهتر مي خواهي و همسايه اي از من بهتر مي جوئي؟ يا اين كه سكران و غضبان از خاطرت رفت، تا اين صدا به گوشش رسيد از خواب پريد و گفت: يا رب أقلني عثرتي فوعزتك لا أستظل بظل سوي بيت المقدس، پروردگارا لغزش مرا بپذير، به عزت و جلالت جز سايه ي بيت المقدس سايه اي اختيار نخواهم كرد بلند شد كه برود مادرش مانع شد، گفت: از من چه مي خواهيد بگذاريد بروم، بيرون رفت و مشغول و سرگرم عبادت شد. [1] .


پاورقي

[1] جامع النورين سبزواري ص 117 و 118.


بازگشت