مقدس اردبيلي چه كرد


ملامحسن تويسركاني كه از مشايخ بزرگ است نقل كرده است كه مقدس اردبيلي رحمه الله در دوران تحصيلش در يك اطاق تك و تنها بود يكي از طلاب دوست داشت كه با او در يك اطاق باشد ولي مقدس راضي نمي شد، طلبه اصرار كرد تا اين كه راضي شد به شرط اين كه هيچ كس را از حال او آگاه نكند طلبه راضي شد به آن شرط، مدتي با هم بودند، اتفاق افتاد كه مدتي كه به قوت لايموت قادر نبودند به طوري كه آثار ضعف ناشي از گرسنگي در چهره ي هم اطاق مقدس آشكار شد در حال انكسار و ناتواني قرار گرفت، مردي بر او وارد شد و چهره ي او را بدان حال ديد، سبب پرسيد، او حالش را كتمان كرد و چيزي اظهار نكرد، چون آن مرد پافشاري زياد كرد كه از حال او آگاه شود التماس و اصرار زياد كرد ناچار حال خود و رفيقش را گفت آن مرد رفت و ديري نپائيد برگشت غذا و قدري پول براي آنها آورد و گفت: اين پول نصفش مال تو و نصف ديگر را به رفيقت بده، چون مقدس اردبيلي وارد اطاق شد شيخ قصه را براي او نقل كرد، مقدس گفت: چرا به او جريان را گفتي و قرار داد را بهم زدي؟ طلبه از ملااحمد



[ صفحه 173]



اردبيلي عذرخواهي كرد و گفت: آن مرد اصرار زياد كرد و مرا رها نكرد بناچار شرح حال را به او گفتم، مقدس گفت: دوران رفاقت ما تمام شد هنگام جدائي رسيد، اما پول و غذا چون روزي ما از طرف خدا رسيده، نصف آن مال من، و نصف ديگر مال تو باشد، در همان شب اتفاقا مقدس احتياجش به آب افتاد و محتلم شد براي نماز شب و شب زنده داري به سوي حمام رفت، چون هنگام باز شدن در حمام نبود حمامي در را باز نكرد مقدس مزد حمام را زياد كرد ولي او در را باز نكرد كم كم مزد را زياد كرد تمام پولي كه آن مرد آورده بود داد به حمامي در را باز كرد وارد حمام شد و غسل كرد به منزل برگشت و مشغول تهجد و شب زنده داري شد، و آن چه كه خدا از مقامات عاليه به او عطا كرد، در همين شب بود كه از جمله ي آنها اين است كه ملااحمد شاگردي از اهل تفرش داشت اسم او مير فيض الله بود، مرد با فضل و ورع بود حجره در قبه ي شريفه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام داشت، گفت: شبي اتفاق افتاد كه من از مطالعه فارغ شدم خيلي هم از شب گذشته بود از حجره ام بيرون شدم به اطراف حرم مطهر نگاه مي كردم، شب هم بسيار تاريك و ظلماني بود، ديدم مردي به طرف حرم مطهر مي آيد با خود گفتم شايد دزد است براي دزديدن قنديلها مي آيد پائين آمدم تا نزديك او رسيدم ولي او مرا نمي ديد، آمد به طرف در حرم توقف كرد ناگاه ديدم قفل در به زمين افتاد و در به رويش باز شد، در دوم و سوم بهمين حال باز شد به حرم مشرف شد كنار قبر آمد سلام داد جواب سلامش از قبر داده شد، من صدا را شناختم كه او با امام صحبت مي كند در باب مسئله ي علميه، بعد از شهر خارج شد به طرف مسجد كوفه، من هم دنبال او راه افتادم و او مرا نمي ديد،



[ صفحه 174]



چون به محراب مسجد كوفه رسيدم ديدم او با مرد ديگر صحبت مي كند راجع به همان مسئله، او راه افتاد من هم دنبالش راه افتادم چون به دروازه ي شهر رسيد صبح طالع شد به او فهماندم كه پشت سرش هستم عرض كردم آقا من از اول شب تا الآن همراه تو بودم. بفرمائيد مرد اول كي بود كه در قبه ي مطهره با او سخن گفتي و مردي كه در مسجد بود كيست؟ از من پيمان گرفت كه تا زنده است به كسي نگويم و سرش را فاش نكنم، بعد فرمود: اي فرزند من بعضي از مسائل بر من مشتبه مي شود در بعضي از شبها بيرون مي شوم به طرف قبر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مي روم با حضرت درباره ي آن مسئله صحبت مي كنم و جواب مي شنوم امشب مرا حواله ي حضرت صاحب الزمان عليه السلام كرد فرمود: فرزندم مهدي - عجل الله فرجه الشريف - امشب در مسجد كوفه است، شرفياب محضرش بشو اين مسئله را از او بپرس، آن مرد دوم حضرت بقيةالله الأعظم - عجل الله فرجه الشريف - بود، اين موهبت بزرگ از شب زنده داري آن شب بود. [1] .


پاورقي

[1] لئآلي الاخبار ج 1 ص 114.


بازگشت