حاج آخوند و نماز بر روي يخ


حاج ملا عباس تربتي معروف به حاج آخوند از علما و عرفاي وارسته ي معاصر مي باشند در كرامات و فضائل اين مرد مطالب زيادي گفته اند كتاب ارزشمند «فضيلت هاي فراموش شده» در شرح حال و زندگي نامه ي اين عارف نامي نوشته شده كه مطالعه آن را براي جوانان توصيه مي نمائيم. يكي از مسائلي كه ايشان بدان بسيار اهميت مي دادند و به عمل نمودن آن مقيد بودند نماز اول وقت بود. خاطره اي را فرزندشان نقل مي كنند كه شنيدني است.

«پدرم عازم كاريزك گشت كه هيزم بياورد. مرا نيز چون هيچ گونه تفريح و گردشي در تربت نداشتيم و دلتنگ بوديم با خود برد. دو شب در كاريزك بوديم تا آنكه يك بار هيزم و خورجيني از بعضي لوازم خوردني زمستاني فراهم كردند. شب دوم يك ساعت به اذان صبح مانده از كاريزك



[ صفحه 276]



براي رفتن به تربت به راه افتاديم. زيرا اگر مي مانديم تا آفتاب برآيد يخ زمين باز مي شد و راه پيمودن با الاغ در ميان گل، كار دشواري بود. شب بسيار سردي بود. آسمان صاف و ستارگان درشت و درخشان بودند. ولي سردي هوا گوش و گردن و دست و پا را مي سوزاند. دو الاغ داشتيم كه يكي را هيزم بار كرده بودند و خورجين را بار يكي ديگر كرده و مرا روي آن سوار كردند. مردي بود به نام شيخ حبيب از دوستان و مريدان پدرم تا روستاي حاج آباد كه در راه كاريزك به تربت است و سه كيلومتر با كاريزك فاصله دارد همراه ما آمد و پدرم و او چون مي خواستند هيزمها را كه به طرز خاصي بسته مي شد بار الاغ كنند دستكش هاي انباني كه در محل مي ساختند به دست داشتند آن دو پياده و من سواره از عمه و شوهرش كه در خانه ي آنها بوديم و به ما كمك كرده بودند خداحافظي كرديم و به راه افتاديم. در فاصله كاريزك تا حاجي آباد پدرم همچنانكه پياده مي آمد نماز شبش را خواند و شيخ حبيب نيز با او همراهي مي كرد. چون به حاجي آباد رسيديم صبح دميد و در آن هواي سرد و باد تند و براني كه مي وزيد روي آن زمين هاي يخ زده كه بدن انسان را خشك مي كرد. مرحوم حاج آخوند جلو ايستاد رو به قبله و شيخ حبيب به او اقتدا كرد. نخست اذان گفتند و سپس اقامه و نماز صبح را با همان طمأنينه و خضوع و توجهي خواند كه هميشه مي خواند در حالي كه از چشمان من از شدت سرما اشك مي ريخت و دانه هاي اشك روي گونه هايم يخ مي بست. پس از نماز، شيخ حبيب به سوي كاريزك برگشت و ما راه تربت را در پيش گرفتيم و لازم



[ صفحه 277]



نيست كه بنويسم با چه مشقت نزديك ظهر به تربت رسيديم» [1] .


پاورقي

[1] فضيلت هاي فراموش شده، ص 137.


بازگشت