اصل ما






باغ بود و در سكوتش ظهر بود

بر دهان هر شكوفه مهر بود



آفتاب و عطر در هر سو رها

از وراي ابرها بر شاخه ها



روح در برگي جوان گر مي گرفت

چشم از موج هوا در مي گرفت



روي جعد گيسوان دور كوه

سايه روشن هاي برفي باشكوه



گل انيس بلبل مشتاق بود

هر نسيمي پله ي اشراق بود.



ما سكونت در تجلي داشتيم

نور با دست وضو مي كاشتيم



پس نماز ظهر را در سجده اي

دوره مي كرديم حول مژده اي



مژده مي آمد ز روح سبز فصل

هر نمودي باز مي زايد ز اصل



اصل ما چون نطفه دارد در عدم

مي شود زايا چو آن جا زد قدم



مرگ پايان من و ما نيست، نيست

رجعت بر اصل، عين زندگيست



هر بهاري «اصل» دارد در بهار

هر خزان را هم خزان باشد «تبار»



هر بهاري از بهاري شد پديد

در كف پاييز، سبزينه كه ديد



اي بهار من بمان اي اصل من

اي پر از پل تا بهار وصل من



اي بهار من بمان تا گل كنم

چشمه هاي عشق را غلغل كنم



هر نفس يك عشق در من ساز كن

هر نفس از نو مرا آغاز كن





[ صفحه 149]




بازگشت