مسخ و مشت


مكث رنگين گلي را

سلام نداده اي،

و لبخند پنجره اي را

پاسخ.

چگونه خواهي رفت

تا قله هاي مه آلود آمرزش؟

چشمت:

طعم بلوغ شبنمي را

شفاف نگشته

و دستت:

ابراز انس نسيمي را،

پيچكي از خواهش

نگرديده.

آه...

چگونه اي در حضور صديق آيينه؟

نه!

مشت،

چاره ي مسخ نيست.

حي علي الفلاح

حي علي الصلوة



[ صفحه 96]




بازگشت