تنها مرد
مردي،
مردي را مي شناسم
كه رفيق خداست
مرد،
در برابر مورچه حتي
كلاه از سر برمي دارد؛
و به تمام گل ها و علف ها
صميمانه سلام و بوسه نثار مي كند.
دست هاي او
درست مثل مغزش -
سبز سبز است؛
و زبانش
- سرخ نه -
آبي آبي است.
اين مرد،
- حتي براي آب خوردن -
اول استخاره مي كند؛
و بعد
با گوشه ي چشمي،
از چشمه ها
كوير را مي آكند.
مردي را مي شناسم
[ صفحه 40]
كه نمازش
- حتي نافله هاي او را -
خدا مي خواند!
و تمام كارهايش را
به جاي او
رفيقش - يعني خدا - انجام مي دهد.
و مرد معتقد است
كه:
«اين منتهاي رفاقت است!».
مردي را مي شناسم
كه رفيقش خدا
نه شرقي
و نه غربي است.
او اما
با خداي خود شرقي شرقي
- يعني، رفيق رفيق - است.
مردي است كه
صبح،
از چشم هاي او طلوع مي كند؛
و شب،
در لبخندش پرپر مي شود.
براي مرد،
تمام فصل ها يكي ست؛
با سنگ ها و ستاره ها حرف مي زند!
و نسيم و نور را
[ صفحه 41]
نوازش مي كند.
زبان خاك را مي فهمد،
و با مهجورترين نسل گياهان گرمسير،
صحبت مي كند.
در باور داشتش
- ولو يك ذره -
بيم از دست دادن چيزي نيست؛
چرا كه مرد
دستي از خود نمي شناسد.
مرد:
زيارتگاه كعبه است،
و ديو و فرشته را
پل مي داند
نه خار و گل.
و با دانستن تمام زبان هاي روي زمين
جز يك ضمير نمي شناسد
- او-
مردي را مي شناسم كه جوهر عرفان است؛
مسلمان است.
مردي كه
مرد است
و فرد!
مردي كه رفيق خداست؛
- اما
تنهاي تنهاست.
[ صفحه 42]