شب و باران و نماز


روانشاد احمد زارعي



باز امشب هوس گريه ي پنهان دارم

ميل شبگردي در كوچه ي باران دارم



كسي از دور به آواز مرا مي خواند

از فراز شب بي راز مرا مي خواند



راهي ميكده ي گمشده ي رندانم

من كه چون راز دل مي زدگان عريانم



ابر پوشانده در مخفي آن ميخانه

پشت در باغ و بهار است و مي و افسانه...



خرد خرد، همان به كه مسخر باشد

عقل كوچكتر از آن است كه رهبر باشد



تا كه شيرين كندم كام و برد تشويشم

آن مي تلخ تر از صبر بنه در پيشم...



باز امشب هوس گريه ي پنهان دارم

ميل شبگردي در كوچه ي باران دارم



حال من حال نماز است و دو دستم خالي

راه من راه دراز است و دو دستم خالي



شب و باران و نماز است و صفا پيدا نيست

كه خدايان همه هستند و خدا اينجا نيست



پيش از اين راه صفا اين همه دشوار نبود

بين ميخانه و ما اين همه ديوار نبود



باز امشب هوس گريه ي پنهان دارم

ميل شبگردي در كوچه ي باران دارم



مردم آن به كه مرا مست و غزلخوان بينند

اشك در چشم من است و همه باران بينند



ديده ي مي زده ي ماست كه روشن شده است

جان چنان كرده رسوبي كه همه تن شده است



بگذاريد نسيمي بوزد بر جانم

تا كه از جامه ي خاكي بكند عريانم



دستها در ملكوت و بدنم بر خاك است

ظاهر آلوده ام اما دل و جانم پاك است



شب و باران و نماز است و هماواز قنوت

باقي مثنوي ام را بسرايم به سكوت





[ صفحه 12]




بازگشت