پيش از اينها...


قيصر امين پور



پيش از اينها فكر مي كردم خدا

خانه اي دارد كنار ابرها



مثل قصر پادشاه قصّه ها

خشتي از الماس و خشتي از طلا





[ صفحه 19]





پايه هاي برجش از عاج و بلور

بر سر تختي نشسته با غرور



ماه، برق كوچكي از تاج او

هر ستاره، پولكي از تاج او



اطلس پيراهن او آسمان

نقشِ روي دامن او كهكشان



رعد و برقِ شب، صداي خنده اش

سيل و طوفان نعره توفنده اش



دكمه ي پيراهن او آفتاب

برق تيغ و خنجر او ماهتاب



در دل او دوستي جايي نداشت

مهرباني هيچ معنايي نداشت





[ صفحه 20]





هر چه مي پرسيدم از خود، از خدا

از زمين، از آسمان، از ابرها



زود مي گفتند اين كار خداست

گفتگو از آن گناه است و خطاست



آب اگر خوردي، عذابش آتش است

هر چه مي پرسي، جوابش آتش است



تا ببندي چشم، كورت مي كند

تا شدي نزديك، دورت مي كند



كج گشودي دست، سنگت مي كند

كج نهادي پاي، لنگت مي كند



تا خطا كردي، عذابت مي كند

ناگهان در آتش، آبت مي كند...





[ صفحه 21]





با همين قصه، دلم مشغول بود

خوابهايم پر ز ديو و غول بود



هر چه مي كردم، همه از ترس بود

مثل از بر كردن يك درس بود



مثل تمرين حساب و هندسه

مثل تنبيه مدير مدرسه



مثل صرف فعل ماضي سخت بود

مثل تكليف رياضي سخت بود...



تا كه يك شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد يك سفر



در ميان راه در يك روستا

خانه اي ديديم خوب و آشنا





[ صفحه 22]





زود پرسيدم: «پدر اينجا كجاست؟!»

گفت: «اينجا خانه خوب خداست»



گفت: «اينجا مي شود يك لحظه ماند

گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند



با وضويي دست و رويي تازه كرد

با دل خود گفتگويي تازه كرد



مي توان با اين خدا پرواز كرد

سفره ي دل را برايش باز كرد



مي شود درباره ي گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد



چكه چكه مثل باران راز گفت

با دو قطره، صدهزاران راز گفت





[ صفحه 23]





مي توان با او صميمي حرف زد

مثل ياران قديمي حرف زد



مي توان مثل علف ها حرف زد

با زباني بي الفبا حرف زد



مي توان درباره ي هر چيز گفت

مي توان شعري خيال انگيز گفت...»





[ صفحه 24]




بازگشت