اولين نمازي كه خواندم


قاسم رفيعا



گفت؛«قاسم برخيز»

مادرم صبحي زود



داشت حاضر مي شد

آسمان آبي بود





[ صفحه 13]





چادرش مثل قبل

روشن و پر گل بود



يك صدايي پيچيد

چهچهه بلبل بود



آب سرد چشمه

خواب ما را دزديد



صورتم را شستم

مادرم مي خنديد



تا ابد آن لبخند

خاطرم خواهد بود



آن زمانها در شهر

بي نمازي بد بود!





[ صفحه 14]





مثل اين كه امروز

بي نمازي بد نيست



نه... بدش مي دانند

گرچه تا آن حد نيست



الغرض، مي گفتم؛

يك وضو يادم داد



مادرم محبوب است

چون كه او يادم داد



عطر سبزي خوشبو

جا نماز و تسبيح



يك دعا، يك لبخند

چشم باز و تسبيح





[ صفحه 15]





چه نمازي خوانديم

من به تقليد از او



در فضا مي پيچيد

عطر سبز خوشبو



اولين خواندن بود

يك نماز آرام



يك كبوتر از شوق

مي نشيند بر بام





[ صفحه 16]




بازگشت