اشكهاي شفاف


هوروش نوابي



با بلنداي قامتي چون سرو

غرق در گفتگو و راز و نياز



مادرم را هميشه مي ديدم

ايستاده كنار ما به نماز



او هماره ز عشق و مهرخدا

قصّه هايي لطيف و زيبا داشت



توي باغ بلور احساسم

سخنش عطر خوب گل ها داشت





[ صفحه 10]





چادر سبز رنگ گلدارش

باغ بازي و شادي ما بود



روي گلهاي سرخ چادر او

طرح و نقش بهشت پيدا بود



او خدا را به ما نشان مي داد

بر درازاي كهكشان سپيد



روي امواج پر تلاطم آب

بر رگ برگهاي نازك بيد



چون طنين نواي شاد اذان

در سكوت فضا روان مي شد



از سرود خوش خدا سرمست

با تمام وجود جان مي شد



بارها ديدم آن لبان قشنگ

با خدا، در نماز مي خندند



وان رخ و گونه، مثل صبح بهار

وقت راز و نياز مي خندند





[ صفحه 11]





گاهي از باده خدا مدهوش

عاشق و بيقرار و دلداده



مي چكيد اشكهاي شفّافش

روي متن سپيد سجّاده



گر چه مادر جدا ز خويش، ولي

در دلش آرزو فراوان بود



بنشسته كنار جاده ي نور

بهر رفتن بسي شتابان بود



رفت و امروز در شيار دلم

جاي پاي تقّدسش پيداست



در فضاي سپيد خاطر من

آنچه از او به جاي مانده، خداست





[ صفحه 12]




بازگشت