حكايات و نماز


عطّار در حكايتي گويد:



خواجه رنگي را غلامي چُست بود

دست پاك از كار دنيا شُست بود



جمله ي شب، آن غلام پاكباز

تا به وقت صبح، مي كردي نماز



خواجه گفتش: اي غلام كار كن!

شب چو برخيزي، مرا بيدار كن



تا وضو سازم، كُنم با تو نماز

آن غلام، او را جوابي داد باز



گر تو را درديستي بيداريي

روز و شب در كار نه بي كاريي



هر كه را اين حسرت اين درد نيست

خاك بر فرقش، كه اين كس مرد نيست





[ صفحه 129]





هر كه را اين درد دل، در هم سرشت

محو شد هم دوزخ او را، هم بهشت



(منطق الطّير / 178)

و در حكايتي ديگر:



از نبي، درخواست مردي پُر نياز

تا گزارد بر مصلّاي نماز



خواجه، دستوري نداد او را در آن

گفت ريگ و خاك گرم ست اين زمان



روي نِه، بر خاك گرم و، خاك كوي

زانك هر مجروح را، داغي است روي



چون تو مي بيني جراحت روح را

داغ نيكوتر بود، مجروح را



تا نياري داغ دل اين جايگاه

كي توان كردن، به سوي تو نگاه؟



داغ دل آور، كه در ميدان دَرد

اهل دل، از داغ بشناسند مَرد



(منطق الطّير / 679)

جامي هم در حكايتي گويد:

«واعظي بر بالاي منبر، شعري از هرچه بي مزه تر خواند و ترويج آن را گفت: واللّه اين را در اثناي نماز گفته ام شنيدم كه يكي از مجلسيان مي گفت: «شعري كه در نماز گفته شده است چنين بي مزه است؛ نمازي را كه در وي اين شعر گفته باشد چه مزه بوده است؟»

(منتخب بهارستان جامي / 44)



[ صفحه 130]



سنايي نيز در حكايتي زيبا گويد:



در اُحُد، مير حيدر كرّار

يافت زخمي قوي، در آن پيكار



ماند پيكان تير، در پايش

اقتضا كرد، آن زمان، رايش



كه برون آرَد از قدم، پيكان

كه همان بود مر او را درمان



زود مرد جراحيش چو بديد

گفت بايد به تيغ، باز بريد



تا كه پيكان، مگر پديد آيد

بسته ي زخم را، كليد آيد



هيچ طاقت نداشت با دَم گاز

گفت بگذار، تا به وقت نماز



چون شد اندر نماز، حجّامش

ببريد آن لطيف اندامش



جمله پيكان، از او برون آورد

و او شده بي خبر، ز ناله و درد



چون برون آمد از نماز، علي

آن مر او را خوانده ولي



گفت كمتر شد آن الم چون ست؟

وز چه جاي نماز پر خون ست؟





[ صفحه 131]





گفت با او، جمال عصر حسين

آن بر اولاد مصطفي شده زين



گفت چون در نماز رفتي تو

بَرِ ايزد، فراز رفتي تو



كرد پيكان، برون ز تو، حجّام

باز، نا داده از نماز سلام



گفت: حيدر به خالق الاكبر

كه مرا زين اَلَم نبود، خبر



اي شده در نماز بس معروف

به عبادت، بَرِ كسان موصوف



اين چنين كُن نماز و شرح بدان

ور نه برخيز و ريش ملان



(گزيده ي اشعار / 22)

سنايي در ديداري كه با حكيم عمر خيّام، در نيشابور داشته، شعري را بر او قرائت مي كند و طبعاً لحني حكيمانه بر گزيده است تا فيلسوف شاعر را از آگاهي هاي خويش بر معارف حُكَما، به ويژه فلاسفه ي يونان، خبردار مي كند؛ به خصوص در يكي از ابيات خطاب به حكيم مي گويد:



تا كي از كاهل نمازي اي حكيم رخنه جوي!

همچو دونان، اعتقاد اهل يونان داشتن



(تازيانه هاي سلوك / 168)



[ صفحه 132]



مولانا نيز در حكايتي گويد:



چار هندو، در يكي مسجد شدند

بهر طاعت، راكع و ساجد شدند



هر يكي، بر نيّتي، تكبير كرد

در نماز آمد، به مسكيني و، دَرد



مؤذِن آمده از يكي لفظي بجَست

كاي مؤذّن! بانگ كردي، وقت هست؟



گفت آن هندوي ديگر، از نياز

هي! سخن گفتي و، باطل شد نماز



آن سيم گفت آن دوم را اي عمو!

چه زني طعنه بر او بر خود را بگو!



آن چهارم گفت: حَمْدُاللّه كه من

در نَيفتادم به چَه، چو آن سه تَن



پس نماز هر چهاران شد تباه

عيب گويان، بيشتر گم كرده راه



(مثنوي، دفتر دوم، ص138)

در اسرار التّوحيد نيز آمده:

«يك روز در ميهنه مؤذّن، بانگ نماز گفت و قامت مي گفت و نماز نزديك بود كه از وقت برود و شيخ از سراي بيرون نمي آمد به عادت هر روز، مؤذّن چند كَرت به در سراي شيخ آمد و صلوة و قامت، آواز مي داد تا نماز به آخر وقت كشيد و شيخ بيرون آمد و مؤذّن، قامت آورد و نماز بگزاردند و شيخ



[ صفحه 133]



بنشست. مشايخ و اصحاب، سؤال كردند كه اي شيخ! چيز بود كه امروز شيخ ديرتر بيرون آمد؟ شيخ گفت كه: «دنيا، دست در دامن ما زده بود و مي گفت كه همه چيزها از تو نصيب يافتند، ما را از تو نصيبي مي بايد. بسيار كوشيدم و الحاح كرديم، دست از دامن ما نداشت. چون نماز از وقت بخواست رفت مفضّل را در كار او كرديم تا دست از دامن ما بداشت و بعد از آن خواجه مفضّل و فرزندان او را، دنيا دست داد و هيچ كس از فرزندان شيخ را دنيا، زيادت از كفاف نبودي.»

(اسرار التّوحيد / 164)


بازگشت