همه ي مخلوقات، خالق را عبادت مي كنند


حسّ پرستش در نهاد هر موجود -به ويژه انسان- نهفته است. در ادبيّات فارسي اين موضوع به خوبي متجلّي شده، شاعران و نويسندگان از اين موضوع، مضمون هاي زيبايي در خصوص عبادت ساير آفريدگان به وجود آورده اند.

مولانا در حالتي عارفانه به عبادت درختان، پي مي بَرَد:



گفت: راندم پيش تر من، نيك بخت

باز شد، آن هفت جمله،يك درخت





[ صفحه 34]





هفت مي شد، فرد مي شد، هر دَمي

من چه سان مي گشتم، از حيرت، همي



بعد از آن ديدم درختان، در نماز

صف كشيده، چون جماعت، كرده ساز



يك درخت از پيش، مانندِ امام

ديگران، اندر پس او، در قيام



آن قيام و، آن ركوع و، آن سجود

از درختان، بس شگفتم مي نمود



ياد كردم قول حق را، آن زمان

گفتم «النّجم و شجر و اليسجُدان» [1] .



اين درختان را، نه زانو، نه ميان

اين چه ترتيب نماز است، آن چنان



آمد الهام خداي كاي بافروز!

مي عجب داري زكارِ ما، هنوز؟



(مثنوي، دفتر سوّم، ص98)

هم چنين سعدي گويد:



دوش، مرغي به صبح مي ناليد

عقل و، صبرم ببرد و، طاقت و، هوش



يكي از دوستان مخلص را

مگر آواز من رسيد، به گوش





[ صفحه 35]





گفت: باور نداشتم كه تو را

بانگ مرغي، چنين كند مدهوش



گفتم: اين شرط آدميّت نيست

مرغ، تسبيح گوي و، من خاموش



(گلستان / 192)

شيخ بهايي هم در مخمّس، زيبا، جاودانه و تضميني خود از غزل «خيالي» در خصوص وجود اين ميل فطري (پرستش) گويد:



رفتم به در صومعه ي عابد و زاهد

ديدم همه را پيش رُخَت، راكع و ساجد



در ميكده، رهبانم و، در صومعه، عابد

گَه معتكف ديرم و، گَه ساكنِ مسجد



يعني كه تو را مي طلبم خانه به خانه



(كليّات / 247)

هم چنين صائب گويد:



هر غنچه را زحمد تو، جزوي ست در بغل

هر خادمي كند به زباني، ثناي تو



(دويست و يك غزل / 302)

امّا، بي گمان يكي از نمونه هاي تجليّات وحدانيّت و پرستش، در ترجيع بند معروف هاتف به چشم مي خورد؛ به خصوص آن جا كه مي گويد:



هاتف! ارباب معرفت كه گَهي

مست خوانندشان و، گَه هشيار



از مي و، بزم و، ساقي و، مطرب

وز مغ و، دير و، شاهد و، زنّار



قصد ايشان، نهفته اسراري ست

گاه ايما كنند، گه اظهار





[ صفحه 36]





پي بَري گَر بِه رازشان، داني

كه همين است، سِّر آن اسرار



كه يكي هست و، هيچ نيست جز او

وحده لا اله الّا هو



(ديوان / 29)

پروين اعتصامي نيز گويد:



در اين درگاه، هر سنگ و گِل و كاه

خدا را سجده آرد، گاه و بي گاه



وجود اين ميل فطري در انسان، در ادبيّات معاصر فارسي نيز متجلّي شده است. محمّد علي رياضي يزدي، فلسفه ي آفرينش جنّ و اِنس را اين گونه مي سرايد:



پيمبران به طواف و، فرشتگان در سعي

يكي به ذكرِنماز و، يكي به عرضِ دعاست [2] .



(ديوان / 12)

و در همين راستا، قيصر امين پور، شعري به نام لحظه هاي سبز دعا» دارد:



چشمه ها در زمزمه، رودها در شُست و شو

موج ها در همهمه! جوي ها در جست و جو



باغ در حال قيام، كوه در حال ركوع

آفتاب و ماهتاب، در غروب و در طلوع



سنگ، پيشاني به خاك؛ ابر، سر بر آسمان

مثل گنبد، خَم شده، قامت رنگين كمان





[ صفحه 37]





ابر، در حال سفر؛ آسمان، غرق سكوت

بر سر گلدسته ها، بال مرغان در قنوت



كاسه ي شبنم به دست، لاله مي گيرد وضو

بيدها گرم نماز، بادها در هاي و هو



سرو، سَر خَم مي كند؛ غنچه، لب وامي كند

در ميان شاخه ها، باز غوغا مي كند



شاخه ها گل مي كنند، لحظه ي سبز دعا

دست ها پل مي زنند، بين دل ها و خدا [3] .

سهراب سپهري نيز با اعتقاد به اين كه ما به دليل غفلت، حتّي بعد از عَلَف، براي عبادت برمي خيزيم، در شعري نمادين گويد:



من مسلمانم

قبله ام، يك گُلِ سرخ

جانمازم چشمه، مُهرم نور

دشت، سجّاده ي من

من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم

در نمازم، جريان دارد ماه؛ جريان داردطيف

سنگ از پشت نمازم پيداست

همه ذرّات نمازم، متبلور شده است

من نمازم را، وقتي مي خوانم

كه اذانش را باد، گفته باشد سرِ گلدسته ي سَرو





[ صفحه 38]





من نمازم را، پي «تكبيرةالاحرام» علف مي خوانم

پي «قد قامت» موج

كعبه ام، بر لب آب

كعبه ام، زير اقاقي هاست

كعبه ام مثل نسيم، مي رود باغ به باغ؛ مي رود شهر به شهر

«حجر الاسود» من، روشني باغچه است.

(راز گُلِ سرخ / 104)


پاورقي

[1] اشاره به آيه ي 6 سوره ي الرّحمن:«وَّ النَّجْمُ و الشَّجَرُ يَسْجُدانِ»

و گياه و درختان هم به سجده ي او، سر به خاك نهاده اند.

[2] اشاره به آيه ي 56 سوره ي الذّاريات: «وَ ما خَلَقتُ الْجِنّ و الْأِنْسَ اِلَّا لِيَعْبُدوُنَ» و من، جِن و اِنس را نيافريدم مگر براي اين كه مرا به يكتايي پرستش كنند.

[3] بوي بال فرشته / 31 و 32.


بازگشت